نام فیک عشقنفرت
نام فیک: عشق/نفرت
Part: 19
دکتر از اتاق اومد بیرون و تهیونگ رو دید. تهیونگ تا دکتر رو دید سریع رفت سمتش و ازش پرسید:
_حال مارا چطوره؟
$تسلیت میگم*سرشو انداخت پایین*
_چی؟ چی میگی؟ مارا مرد؟ امکان نداره
$باید بیاید و چندتا برگه رو امضا کنید
_من مطمئنم اون زندست تو داری دروغ میگی
$اقای کیم به خودتون مسلط باشین ایشون فوت کردند سرعتش ماشین زیاده بوده و ایشون محکم خودشون رو جلوی ماشین انداختن
_ولی داشتم میوردمش زنده بود حالش خوب بود فقط..فقط یکم خونی شده بود
دکتر رفت و براش یک لیوان اب اورد و جنازه رو از توی اتاق دراوردن و داشتن میبردن که تهیونگ جلوشون رو گرفت. دکتر ترسید اگر پارچه رو از روی جنازه برمیداشت میفهمید مارا نیست واییی پس باید چیکار میکرد..؟
تا اینکه اومد جلوی تهیونگ رو بگیره تهیونگ سریع پارچه رو از روی جنازه برداشت تا صورت مارا رو دید اشکش ریخت رو دست مارا. دوتا پرستار پارچه رو کشیدن روی مارا و سریع بردنش، دکتر تعجب کرد و بعدش رفت پیش پرستار ها.
دوتا پرستارا مارا رو بردن توی اتاق ویژه و خب نمیتونستن از اتاق خارج شن و بعد تا جنازه رو میوردن تهیونگ میفهمید برای هیمن مارا پیشنهاد داد خودش رو تخت بخوابه و به عنوان جنازه بره اینجوری کسی هم شک نمیکنه؛خب درست میگفت.
ساعت نزدیکای یک شب بود، دکتر مارا رو به همراه دوتا پرستارا فرستاد پشت بیمارستان. اونا هم به مارا کمک کردن سوار ماشین بشه و بعدش با یونا و مارا رفتن سمت اون هواپیما که برن.یونا بدجور نگران مارا بود اما فعلا چارشون همین بود.
.....
_اگر عیبی نداره بقیش بمونه برای فردا
☆نه ایرادی نداره.
هایجین داشت وسایلش رو جمع میکرد و گفت:
☆خیلی گذشته ی پر ماجرایی داشتید اقای کیم. تا اینجا کتاب داستان عالی پیش رفته فقط دو روز دیگه مزاحمتون میشم و بعدش تا هفته ی بعدی هم چاپش میکنم
_خوبه. فقط نسخه ی اولش رو بده به خودم میخوام ببینم چطور شده..؟!
ᰔᩚامیدوارم خوشتون بیادᰔᩚ
لطفا حمایتش کنید👇🏻
https://wisgoon.com/jeon_elsa
Part: 19
دکتر از اتاق اومد بیرون و تهیونگ رو دید. تهیونگ تا دکتر رو دید سریع رفت سمتش و ازش پرسید:
_حال مارا چطوره؟
$تسلیت میگم*سرشو انداخت پایین*
_چی؟ چی میگی؟ مارا مرد؟ امکان نداره
$باید بیاید و چندتا برگه رو امضا کنید
_من مطمئنم اون زندست تو داری دروغ میگی
$اقای کیم به خودتون مسلط باشین ایشون فوت کردند سرعتش ماشین زیاده بوده و ایشون محکم خودشون رو جلوی ماشین انداختن
_ولی داشتم میوردمش زنده بود حالش خوب بود فقط..فقط یکم خونی شده بود
دکتر رفت و براش یک لیوان اب اورد و جنازه رو از توی اتاق دراوردن و داشتن میبردن که تهیونگ جلوشون رو گرفت. دکتر ترسید اگر پارچه رو از روی جنازه برمیداشت میفهمید مارا نیست واییی پس باید چیکار میکرد..؟
تا اینکه اومد جلوی تهیونگ رو بگیره تهیونگ سریع پارچه رو از روی جنازه برداشت تا صورت مارا رو دید اشکش ریخت رو دست مارا. دوتا پرستار پارچه رو کشیدن روی مارا و سریع بردنش، دکتر تعجب کرد و بعدش رفت پیش پرستار ها.
دوتا پرستارا مارا رو بردن توی اتاق ویژه و خب نمیتونستن از اتاق خارج شن و بعد تا جنازه رو میوردن تهیونگ میفهمید برای هیمن مارا پیشنهاد داد خودش رو تخت بخوابه و به عنوان جنازه بره اینجوری کسی هم شک نمیکنه؛خب درست میگفت.
ساعت نزدیکای یک شب بود، دکتر مارا رو به همراه دوتا پرستارا فرستاد پشت بیمارستان. اونا هم به مارا کمک کردن سوار ماشین بشه و بعدش با یونا و مارا رفتن سمت اون هواپیما که برن.یونا بدجور نگران مارا بود اما فعلا چارشون همین بود.
.....
_اگر عیبی نداره بقیش بمونه برای فردا
☆نه ایرادی نداره.
هایجین داشت وسایلش رو جمع میکرد و گفت:
☆خیلی گذشته ی پر ماجرایی داشتید اقای کیم. تا اینجا کتاب داستان عالی پیش رفته فقط دو روز دیگه مزاحمتون میشم و بعدش تا هفته ی بعدی هم چاپش میکنم
_خوبه. فقط نسخه ی اولش رو بده به خودم میخوام ببینم چطور شده..؟!
ᰔᩚامیدوارم خوشتون بیادᰔᩚ
لطفا حمایتش کنید👇🏻
https://wisgoon.com/jeon_elsa
- ۳۸۲
- ۰۸ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط