ات هنوز گیج بود نفسهاش تندتر از هر لحظهای میومد

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟓

ات هنوز گیج بود… نفس‌هاش تندتر از هر لحظه‌ای میومد.
کوک آروم‌تر شد، ولی دستاش هیچ‌وقت ثابت نموند.
نگاهش توی تاریکی اتاق برق می‌زد، انگار تمام خشم، عشق و عطش رو با هم قاطی کرده باشه.

کوک سرشو نزدیک گوش ات برد، همون‌طور که دستش هنوز رو بدنش حرکت می‌کرد، صداشو پایین آورد و زمزمه کرد:

– می‌دونی الان چند وقته فقط خودمو نگه داشتم؟

ات فقط می‌لرزید.

می‌خواست چیزی بگه، ولی گلوی خشک‌شده‌اش نمی‌ذاشت. همون وقت حس کرد کوک بیشتر فشار آورد، بدنش داغ‌تر شد، و حرارتش داشت منتقل می‌شد.

– نترس… نمی‌کنمت. – صدای کوک خشن و گرفته بود. – فقط بذار حس کنم زنده‌ام.

لب‌هاش بار دیگه روی لب‌های ات قفل شد، طولانی‌تر از دفعه قبل.

اون‌قدر طولانی که ات نفس کم آورد. دستای کوک روی کمرش قفل بود، نمی‌ذاشت حتی یک میلیمتر فاصله بگیره.

ات زیر لب، بین نفس‌های بریده، فقط تونست بگه:
– کوک… بسه… دیگه نمی‌تونم…

ولی کوک فقط خندید.

اون خنده‌ی نصفه‌نیمه‌ای که همیشه قبل از دیوونه‌ترین کاراش میومد. پیشونیشو گذاشت روی پیشونی ات و زمزمه کرد:
– تو هم مثل من گیر افتادی...
دیدگاه ها (۰)

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟔ات با گونه‌های سرخ و نفس‌های...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟒ات رو تخت نشسته بود، نفس‌هاش...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟑ات هنوز تو فکر خواب بود که ص...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟐کوک صورت ات رو بین دستاش گرف...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟏ات خشکش زده بود. نمی‌دونست ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط