ات هنوز با چشمای خیس گوشی رو تو دستش فشار میداد صدای نفسهای لرزونش ...
𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒𝟎
ات هنوز با چشمای خیس گوشی رو تو دستش فشار میداد. صدای نفسهای لرزونش کل اتاقو پر کرده بود. کوک کنارش نشسته بود، یه دستشو دور کمرش حلقه کرده بود و با انگشتاش آروم شونهشو نوازش میکرد.
همون لحظه، گوشی دوباره ویبره رفت.
پیام جدید:
«مینا: ات جواب بده! تو چرا هیچی نمیگی؟
بذار اون عوضی از طرف من هر چی میخواد بگه، ولی تو نباید باهام اینطوری کنی!»
ات با انگشتای لرزون تایپ کرد:
– مینا… من این وسط گیر کردم… تو و کوک… نمیدونم باید چی کار کنم.
سهتا نقطهی «در حال نوشتن» زیر پیام اومد. بعد جواب مینا اومد، پر از حرص و غصه:
– ات! اون داره مغزتو میشوره! من قهر نیستم با تو… من عصبیم از دست اون عوضی! باهاش قهرم میفهمی؟!
ات مکث کرد. قلبش تند میزد. خواست جواب بده که یهو کوک گوشی رو از دستش گرفت.
سریع ویس گرفت و با صدای خونسرد و آرومش گفت:
– مینا… هر چی زور بزنی فایده نداره. ات مال منه. من کنارش بودم، کنارش هستم، کنارش میمونم.
ویسو فرستاد و گوشی رو پرت کرد روی تخت.
ات خشکش زد.
– دیوونه! چرا اینو گفتی؟! مینا از عصبانیت سکته میکنه!
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جواب رسید.
این بار نه پیام، نه ویس؛ یه تماس تصویری.
صفحهی گوشی روشن شد، صورت مینا با چشمای اشکآلود و موهای بههمریخته روی صفحه ظاهر شد.!
ات هول شد.
– وای خدا… کوک! من چی کارکنم الان؟!
کوک لبخند پرروشو زد، صورتشو نزدیک دوربین آورد.
– خب، نگاه کن. این منم… و اینم ات کنارمه.
ات جیغ زد:
– وای نههه! نکن کوک!
مینا اونور صفحه از عصبانیت دستاشو به موهاش کشید.
– کووووک! به خدا اگه یه ذره دیگه اذیتش کنی، میام نابودت میکنم!
ات با دست جلوی صورتشو گرفت و زیر لب غر زد:
– خدایا… من چرا بین این دوتا گیر کردم…
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟒𝟎
ات هنوز با چشمای خیس گوشی رو تو دستش فشار میداد. صدای نفسهای لرزونش کل اتاقو پر کرده بود. کوک کنارش نشسته بود، یه دستشو دور کمرش حلقه کرده بود و با انگشتاش آروم شونهشو نوازش میکرد.
همون لحظه، گوشی دوباره ویبره رفت.
پیام جدید:
«مینا: ات جواب بده! تو چرا هیچی نمیگی؟
بذار اون عوضی از طرف من هر چی میخواد بگه، ولی تو نباید باهام اینطوری کنی!»
ات با انگشتای لرزون تایپ کرد:
– مینا… من این وسط گیر کردم… تو و کوک… نمیدونم باید چی کار کنم.
سهتا نقطهی «در حال نوشتن» زیر پیام اومد. بعد جواب مینا اومد، پر از حرص و غصه:
– ات! اون داره مغزتو میشوره! من قهر نیستم با تو… من عصبیم از دست اون عوضی! باهاش قهرم میفهمی؟!
ات مکث کرد. قلبش تند میزد. خواست جواب بده که یهو کوک گوشی رو از دستش گرفت.
سریع ویس گرفت و با صدای خونسرد و آرومش گفت:
– مینا… هر چی زور بزنی فایده نداره. ات مال منه. من کنارش بودم، کنارش هستم، کنارش میمونم.
ویسو فرستاد و گوشی رو پرت کرد روی تخت.
ات خشکش زد.
– دیوونه! چرا اینو گفتی؟! مینا از عصبانیت سکته میکنه!
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که جواب رسید.
این بار نه پیام، نه ویس؛ یه تماس تصویری.
صفحهی گوشی روشن شد، صورت مینا با چشمای اشکآلود و موهای بههمریخته روی صفحه ظاهر شد.!
ات هول شد.
– وای خدا… کوک! من چی کارکنم الان؟!
کوک لبخند پرروشو زد، صورتشو نزدیک دوربین آورد.
– خب، نگاه کن. این منم… و اینم ات کنارمه.
ات جیغ زد:
– وای نههه! نکن کوک!
مینا اونور صفحه از عصبانیت دستاشو به موهاش کشید.
– کووووک! به خدا اگه یه ذره دیگه اذیتش کنی، میام نابودت میکنم!
ات با دست جلوی صورتشو گرفت و زیر لب غر زد:
– خدایا… من چرا بین این دوتا گیر کردم…
- ۵۵۸
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط