ادامه

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝
𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟔
ادامه

ات با صدای گرفته و نیمه‌گریه گفت:

– بسه... خواهش می‌کنم...

کوک پیشونیشو چسبوند به لب‌های ات. نگاهش سنگین بود.

– دلم می‌خواد بیشتر از اینا... دیگه تحمل ندارم...

ات تکون خورد، نفسش برید، اشک جمع شد گوشه‌ی چشم‌هاش.

– نه... نکن... نمی‌خوام...

کوک مکث کرد. لبخند تلخی زد. دستشو بیرون کشید اما قبلش آروم فشار داد، طوری که ات نفسشو با صدا بیرون داد.

– باشه... – کوک زمزمه کرد. – نمی‌کنم... ولی هنوز تموم نشده.

لب‌هاشو محکم، طولانی روی لب‌های ات گذاشت.

دست دیگه‌ش هم پشت کمرش قفل شد، مثل قفس.
دیدگاه ها (۱)

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟕ات هنوز از بوسه‌ی طولانی گیج...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟖اون شب، ات از شدت خستگی و تب...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟔ات با گونه‌های سرخ و نفس‌های...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟓ات هنوز گیج بود… نفس‌هاش تند...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟑𝟏ات خشکش زده بود. نمی‌دونست ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط