Amityville Horror House

14:Amityville Horror House

خانه ترسناک امیتویل
قدم‌هایی به سویم برمی‌دارد. دستانش را به طرفم دراز می‌کند؛ می‌خواهد خفه‌ام کند. چشمانم را می‌بندم، اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد... آن‌ها را باز می‌کنم و به موجود سیاهی که در دستان جونگ‌کوک است، خیره می‌شوم. دارد او را خفه می‌کند. موجود کاملاً در تاریکی فرو رفته. انگشتان جونگ‌کوک آن‌قدر به گردن موجود فشار می‌آورند که سفید شده‌اند! موجود انگار دارد می‌ترکد—و ناگهان به تکه‌هایی از غبار سیاه تبدیل می‌شود.
جونگ‌کوک فریاد می‌زند. نمی‌دانم با چه کسی حرف می‌زند، اما غم عمیقی در صدایش موج می‌زند:
«چرا ولش نمی‌کنی؟ بس نیست؟ چی دیگه باید بهت بدم، هاا؟»
روی زمین می‌نشیند. اشک‌هایش بی‌وقفه از گونه‌هایش سرازیر می‌شوند... او دارد گریه می‌کند!
لیلی به محض دیدن این صحنه، به سمتش می‌دود و کنار او می‌نشیند. دستانش را روی پشت جونگ‌کوک می‌گذارد و آرام نوازشش می‌کند.
من گیج شده‌ام. اینجا چه خبر است؟
من هم کنارشان روی زمین می‌نشینم و تازه متوجه می‌شوم که زمین چقدر سرد است. دستانم را جلو می‌برم تا دست‌هایش را لمس کنم، اما... دستانم از او عبور می‌کنند! انگار روح شده باشد. البته، واقعاً روح بود...
چشمان لیلی از ترس برق می‌زنند. به من نگاه می‌کند و می‌پرسد:
«ساعت... ساعت چنده؟»
فوراً گوشی‌ام را از جیبم بیرون می‌آورم:
«ساعت سه بعدازظهره.»
زمان چرا این‌قدر تند گذشت؟
چشمان لیلی گشاد می‌شوند. با لرز به جونگ‌کوک نگاه می‌کند و می‌گوید:
«چرا از خونه بیرون اومدی؟ الان چه خاکی بریزیم تو سرمون؟ حتی یه وسیله از خونه همراهم نیست!»
گردنبند در گردنم دوباره شروع به گرم شدن می‌کند. می‌گویم:
«یه وسیله از خونه؟ این حساب می‌شه؟»
گردنبند را از گردنم بیرون می‌آورم.
لیلی با دیدن گردنبند، دهانش از تعجب باز می‌ماند. چند لحظه بعد به خودش می‌آید و می‌گوید:
«همین خوبه. بده بهم.»
گردنبند را در دستان لیلی قرار می‌دهم. صلیب فلزی زیر انگشتانش سرخ می‌شود و گوشت دستش را می‌سوزاند. لیلی جیغی می‌کشد و گردنبند از دستش رها می‌شود. روی زمین، میان قبرها می‌افتد؛ انگار زمین قصد دارد آن را ببلعد، مثل آبی که جسمی را در خود فرو می‌برد. اما من با سرعت واکنش نشان می‌دهم و آن را بیرون می‌کشم.
گردنبند، همانند دفعه‌ی قبل، شروع به حرف زدن می‌کند. صدایش زمزمه‌وار و مرموز است:
«خودت اونو بنداز گردن جونگ‌کوک. اگه لیاقت داشتن منو نداری، منو به زمین برگردون.»
با صدایی آهسته، در حد زمزمه، پاسخ می‌دهم:
«باشه... انجامش می‌دم.»
لیلی، در حالی که دستش از درد می‌سوزد، نگاهی پر از اضطراب به من می‌اندازد. جونگ‌کوک که کنارش ایستاده، کم‌کم شروع به ناپدید شدن می‌کند. چهره‌اش در حال زجر کشیدن است و با لحنی شکسته می‌گوید:
«زود باش... وقت نداریم.»
گردنبند را به گردن جونگ‌کوک می‌اندازم. این‌بار، برخلاف قبل، روی زمین نمی‌افتد. جونگ‌کوک انگار دوباره جان می‌گیرد—رنگ به چهره‌اش بازمی‌گردد. لیلی او را در آغوش می‌کشد و با صدایی لرزان و اشک‌آلود می‌گوید:
«فکر کردم تنهام گذاشتی...»
جونگ‌کوک، انگار تازه از خوابی عمیق بیدار شده باشد، به لیلی خیره می‌شود. دستانش را آرام روی سر او می‌کشد و با صدایی نرم می‌گوید:
«من تنهات نمی‌ذارم.»
با تردید نگاهی به لیلی می‌اندازم و می‌پرسم:
«لیلی... تو عاشق جونگ‌کوکی؟»
لیلی از آغوش جونگ‌کوک بیرون می‌آید. چشمان قهوه‌ای‌اش می‌درخشند و لبخند محوی روی لبش نقش می‌بندد. به من خیره می‌شود و با لحنی شوخ‌طبعانه می‌گوید:
«من عاشق اینم.»
با انگشت به خودش و جونگ‌کوک اشاره می‌کند.
«ایشون با این سن و رفتارش بیشتر شبیه پدر یا پدربزرگم می‌مونه.»
جونگکک نگای به ما می اندازد:«شما الان نباید خونه هاتون باشید؟»
دیدگاه ها (۰)

15:Amityville Horror Houseخانه ترسناک امیتویل:لیلی چشمانش را...

16:Amityville Horror Houseخانه‌ی ترسناک امیتویلزک خودش را از...

13:Amityville Horror Houseخانه ترسناک امیتویللیلی برای لحظه‌...

12:Amityville Horror Houseخانه ترسناک امیتویلدختر سر تا پایم...

چپتر ۱۴ _ تولد سایه، مرگ نورداخل محفظه شیشه ای.نفس های بریده...

چپتر ۱۳ _ جدایی در تاریکیراهروی فرعی آرکانیوم در نور اضطراری...

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط