شب که می شود،
شب که میشود،
تو هم نزدیکتر میشوی جانم.
خودت نه، اما خیالت،
باز در آغوشم میگیرد.
تنگِ تنگ!
چفتِ چفت!
یکی میشود با سلولهای خستهام.
رگ میشود و میپیچد به خونِ سیاه و سردم.
ضربان میشود و نفس میدهد به قلب بیچارهام.
اصلا میدانی؟!
این فکر و خیالت،
همان ماه است و دلِ من،
همان شبی که به انتظار نور مهتابش است.
زخم میزند،
جایِ زخم میکَنَد،
ردِ زخم تازه میکند،
اما لعنتی، مرهمش را هم میداند!
هم مرض است، هم مداوا!
هم درد است، هم درمان!
و منِ دیوانه چه بد تسلیمش هستم!
وقتی...
رج به رج، تنِ خیالیات را بو میکشم،
جزء به جزء، چشمهایت را میبوسم،
خط به خط، نگاهت را داغ میکنم و میزنم پشتِ پلکهایم،
تک به تک، دستهایت را دور جانِ بیجانم بند میکنم...
و دم به دم، میمیرم در آغوشِ نبودنهایت.
خودت نیستی.
جسمت نیست.
اما روحت،
هنوز هم در دنیای خیال،
کنار من نفس میکشد...
تو هم نزدیکتر میشوی جانم.
خودت نه، اما خیالت،
باز در آغوشم میگیرد.
تنگِ تنگ!
چفتِ چفت!
یکی میشود با سلولهای خستهام.
رگ میشود و میپیچد به خونِ سیاه و سردم.
ضربان میشود و نفس میدهد به قلب بیچارهام.
اصلا میدانی؟!
این فکر و خیالت،
همان ماه است و دلِ من،
همان شبی که به انتظار نور مهتابش است.
زخم میزند،
جایِ زخم میکَنَد،
ردِ زخم تازه میکند،
اما لعنتی، مرهمش را هم میداند!
هم مرض است، هم مداوا!
هم درد است، هم درمان!
و منِ دیوانه چه بد تسلیمش هستم!
وقتی...
رج به رج، تنِ خیالیات را بو میکشم،
جزء به جزء، چشمهایت را میبوسم،
خط به خط، نگاهت را داغ میکنم و میزنم پشتِ پلکهایم،
تک به تک، دستهایت را دور جانِ بیجانم بند میکنم...
و دم به دم، میمیرم در آغوشِ نبودنهایت.
خودت نیستی.
جسمت نیست.
اما روحت،
هنوز هم در دنیای خیال،
کنار من نفس میکشد...
۹۷.۸k
۱۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.