رمان پسر عموی من ¹⁵

رمان پسر عموی من ¹⁵
دیانا:چجوری نکنم
ارسلان:مثلا تو امشب عروسیته ها خوشگلم یکم نمیخوایی بخندی؟
دیانا:وقتی دنیام سیاه چجوری بخندم؟
ارسلان:مگه من کاریت میکنم؟ عشقم من مگه مرد چه سالم اخه؟
دیانا:من کلا ۱۴ سالمه نمیخام با توی ۲۵ ساله عروسی کنم باگریه
ارسلان:هننن؟ من ۲۵ سالمههه؟
دیانا:پس چند سالته باگریه
ارسلان:۲۳
دیانا:بخاطر دوسال؟باگریه
ارسلان:اره خا یعنی ۹ سال ازت بزرگ ترم
دیانا:نمیخام باگریه
ارسلان:میشه گریه نکنی قشنگم؟
دیانا:ولم کن باگریه
ارسلان:هوفف
رفتم سمت تالار رفتیم داخل همه کل کشیدن
*۵ ساعت بعد*
عروسیمون تموم شده بود باید میرفتیم خونه همه تا خونه ما رو بدرقه کردن
رفتیم داخل
ارسلان:به خونه خودت خوش اومدی عزیزم
دیانا:مرسییی
مهگل:سلام عجقم
ارسلان:مهگل ببخشیدا ولی منو دیانا میخواستیم تنها باشیم
مهگل:ولی ندا تون من بلا تو خودمو خوشگل کلدم که از دلت دل بیالم
چیزی نگفتمو حتی نگاشم نکردم دیانا رو دستشو گرفتمو برد تو اتاق درو قفل کردم
ارسلان:اماده ای جوجه؟
دیانا:نههه
ارسلان:ارههه بیا اینجا ببینم کوچولووو
ادامه دارد...
*۶ نفر مونوه تا 1000 تاییمونا حمایت کنید سه تا پارت میدم🥲💙*