رمان پسر عموی من¹⁷
رمان پسر عموی من¹⁷
*صبح*
*از زبون ارسلان*
از خواب بیدار شدم دیدم هنوز
جوجه کوچولوم خوابه اروم
موهاشو ناز کردم و قربون
صدقش رفتم خیلی خوشبخت
بودم با این دختر موهای
سیاهشو دست کشیدم و اروم
مالیدم دوست داشتم تا ابد
پیش خودم بمونه و هیچ جا نره
دوست داشتم تاابد این مو این
بد این شخص برای من باشه
اروم تنشو ماساژ میدادم که از
خواب بلند شد
دیانا:سلام صبح بخیر با صدای
خابالود
ارسلان:سلام خانم صبح توهم بخیر
دیانا:خیلی گشنمه
ارسلان:منم دلبرکم الان برای شازده خانمم صبحونه حاضر میکنم
دیانا:وای واقعا؟مرسیی
ارسلان:بله که واقعا
رفتم توی اشپزخونه صبحونه اماده کردم گذاشتم توی سینی یه شاخه گلم گذاشتم توی سینی
ارسلان:بفرمایید خانم
دیانا:وایی مرسی پنکیک و نوتلا عاشقشمم
ارسلان:میدونستم که دوست داری
شروع کردیم به خوردن
ارسلان:نهار امروزم با من
دیانا:وای مرسی عشقم
ارسلان:کاری نمیکنم که عشقم وضیفعمه
دیانا:لبخندی بهش زدم
ارسلان:قربون لبخندتت بشم
دیانا:بوسش کردم
ارسلان:وایی مردم که برات
دیانا:خدا نکنهه
ادامه دارد..
*صبح*
*از زبون ارسلان*
از خواب بیدار شدم دیدم هنوز
جوجه کوچولوم خوابه اروم
موهاشو ناز کردم و قربون
صدقش رفتم خیلی خوشبخت
بودم با این دختر موهای
سیاهشو دست کشیدم و اروم
مالیدم دوست داشتم تا ابد
پیش خودم بمونه و هیچ جا نره
دوست داشتم تاابد این مو این
بد این شخص برای من باشه
اروم تنشو ماساژ میدادم که از
خواب بلند شد
دیانا:سلام صبح بخیر با صدای
خابالود
ارسلان:سلام خانم صبح توهم بخیر
دیانا:خیلی گشنمه
ارسلان:منم دلبرکم الان برای شازده خانمم صبحونه حاضر میکنم
دیانا:وای واقعا؟مرسیی
ارسلان:بله که واقعا
رفتم توی اشپزخونه صبحونه اماده کردم گذاشتم توی سینی یه شاخه گلم گذاشتم توی سینی
ارسلان:بفرمایید خانم
دیانا:وایی مرسی پنکیک و نوتلا عاشقشمم
ارسلان:میدونستم که دوست داری
شروع کردیم به خوردن
ارسلان:نهار امروزم با من
دیانا:وای مرسی عشقم
ارسلان:کاری نمیکنم که عشقم وضیفعمه
دیانا:لبخندی بهش زدم
ارسلان:قربون لبخندتت بشم
دیانا:بوسش کردم
ارسلان:وایی مردم که برات
دیانا:خدا نکنهه
ادامه دارد..
۲.۳k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.