My vampire partner part : ۳۲
اگر خلاف تفکراتش چیزی میگفت حالش بشدت بد میشد
نه...اِما نمیتوانست به دیگران دروغ بگوید ولی همیشه استعدادی برای دروغ گفتن به خودش داشت
چند دروغ کوچک در حقیقت...در زندگی اش یک چیز به تنهایی وجود داشت...و این ترس در مورد طبیعتش او را دائما در خود میکشید
تا آنجایی که میدانست او شبیه هیچ موجودی که دیده باشد نبود... حقیقتا متعلق به هیچ جایی نبود... و هرچند که خاله های والکری اش عاشقش بودند ، به سختیه تیزیی که در قلبش فرو برود هر روز احساس تنهایی میکرد
فکر میکرد اگر نحوه ی آشنایی و زندگی پدرو مادرش را بفهمد شايد بتواند موجوداتی مثل خودش را پیدا کند
شايد بعد بالاخره میتوانست ارتباط با چیزهای دیگر را حس کند و اگر میتوانست در مورد آن نیمه ی خون آشامش اطلاعات بیشتری کسب کند شاید یک روز میتوانست با وجود افرادی مثل خودش ترسش را کنار بگذارد
هیچکس لازم نبود نگران باشد که یک روز ممکن است تبدیل به یک قاتل شود
اگر اِما فکر میکرد جیمین به او حریم خصوصی اش را میدهد چون درسش را یاد گرفته اشتباه میکرد
داخل آمد و زیر دوش قرار گرفت
با غافلگیری عقب پرید و بطری نرم کننده افتاد، البته قبل از آن سعی کرد با نوک انگشتانش آن را بگیرد
متوجه شد که مشتهای جیمین باز و بسته شدند
بطری با صدای بلندی روی زمین افتاد
خاطره ی میزی که جای خراشش رویش بود و ماشین هایی که مثل کاغذ مچاله شده پرت کرد به ذهنش آمد
تکه های پودر شده ی مرمر هنوز هم کف حمام را پر کرده بود
کودن... او باید کودن باشد که فکر میکرد این مرد به او صدمه نخواهد زد
از بین تمام چیزها بیشتر از درد کشیدن میترسید
و حالا یک لیکا مشتش را از خشم باز و بسته میکرد
بخاطر او
اِما به قسمت گوشه ی محفظه ی شیشه ای رفت به پهلو بسمت او چرخید و سعی کرد برهنگی اش را بپوشاند
به این خاطر که اگر قرار است او را بزند بنشیند و زانو هایش را روی سینه اش جمع کند
ولی جیمین با گفتن ناسزاهایی به زبان بیگانه همانجا ایستاد
بعد از دوش گرفتن به اتاق خواب برگشت تا تمام وسایل. ..که تقریبا بیشترشان نبودند را جمع کند
آنها را به ماشین برده بود؟
اگر اینکار را کرده باشد، ده یورو شرط میبست که لپ تاپش را زیر بقیه ی وسایلش انداخته
اِما فکر کرد که به هر حال مهم نیست چون چیزی در مورد خانواده اش پیدا نکرده بود که در لپ تاپش وارد کند
فقط چون به کتابخانه ی تولین یه دانشگاه توی نیواورلئان دسترسی داشت ، دلیل نمیشد که بتواند در یک کشور خارجی در مورد لور تحقیق کند... اوه و در ساعت بین طلوع و غروب خورشید به آنجا برود
در این سفر هیچ کاری نکرده بود.
بجز ربوده شدنش...البته ، چرا اصلا باید تعجب میکرد؟
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
نه...اِما نمیتوانست به دیگران دروغ بگوید ولی همیشه استعدادی برای دروغ گفتن به خودش داشت
چند دروغ کوچک در حقیقت...در زندگی اش یک چیز به تنهایی وجود داشت...و این ترس در مورد طبیعتش او را دائما در خود میکشید
تا آنجایی که میدانست او شبیه هیچ موجودی که دیده باشد نبود... حقیقتا متعلق به هیچ جایی نبود... و هرچند که خاله های والکری اش عاشقش بودند ، به سختیه تیزیی که در قلبش فرو برود هر روز احساس تنهایی میکرد
فکر میکرد اگر نحوه ی آشنایی و زندگی پدرو مادرش را بفهمد شايد بتواند موجوداتی مثل خودش را پیدا کند
شايد بعد بالاخره میتوانست ارتباط با چیزهای دیگر را حس کند و اگر میتوانست در مورد آن نیمه ی خون آشامش اطلاعات بیشتری کسب کند شاید یک روز میتوانست با وجود افرادی مثل خودش ترسش را کنار بگذارد
هیچکس لازم نبود نگران باشد که یک روز ممکن است تبدیل به یک قاتل شود
اگر اِما فکر میکرد جیمین به او حریم خصوصی اش را میدهد چون درسش را یاد گرفته اشتباه میکرد
داخل آمد و زیر دوش قرار گرفت
با غافلگیری عقب پرید و بطری نرم کننده افتاد، البته قبل از آن سعی کرد با نوک انگشتانش آن را بگیرد
متوجه شد که مشتهای جیمین باز و بسته شدند
بطری با صدای بلندی روی زمین افتاد
خاطره ی میزی که جای خراشش رویش بود و ماشین هایی که مثل کاغذ مچاله شده پرت کرد به ذهنش آمد
تکه های پودر شده ی مرمر هنوز هم کف حمام را پر کرده بود
کودن... او باید کودن باشد که فکر میکرد این مرد به او صدمه نخواهد زد
از بین تمام چیزها بیشتر از درد کشیدن میترسید
و حالا یک لیکا مشتش را از خشم باز و بسته میکرد
بخاطر او
اِما به قسمت گوشه ی محفظه ی شیشه ای رفت به پهلو بسمت او چرخید و سعی کرد برهنگی اش را بپوشاند
به این خاطر که اگر قرار است او را بزند بنشیند و زانو هایش را روی سینه اش جمع کند
ولی جیمین با گفتن ناسزاهایی به زبان بیگانه همانجا ایستاد
بعد از دوش گرفتن به اتاق خواب برگشت تا تمام وسایل. ..که تقریبا بیشترشان نبودند را جمع کند
آنها را به ماشین برده بود؟
اگر اینکار را کرده باشد، ده یورو شرط میبست که لپ تاپش را زیر بقیه ی وسایلش انداخته
اِما فکر کرد که به هر حال مهم نیست چون چیزی در مورد خانواده اش پیدا نکرده بود که در لپ تاپش وارد کند
فقط چون به کتابخانه ی تولین یه دانشگاه توی نیواورلئان دسترسی داشت ، دلیل نمیشد که بتواند در یک کشور خارجی در مورد لور تحقیق کند... اوه و در ساعت بین طلوع و غروب خورشید به آنجا برود
در این سفر هیچ کاری نکرده بود.
بجز ربوده شدنش...البته ، چرا اصلا باید تعجب میکرد؟
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
- ۱۶.۱k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط