رمان مرگ زندگی پارات

رمان مرگ زندگی پارات ¹¹⁸

شاید بتوانم...



ماندانا : زودباش! راه رو بهم نشون بده

-: اما خیلی دیر...

ماندانا : فقط کاری که گفتم رو بکن!!!



نگاه نگران کننده ای بهم انداخت

پا قدم گذاشت و رفت دم در ایستاد
در را باز کرد و نگاهی به راه‌رو ها کرد《کسی نیست》


به من نگاه عصبیی کرد و گفت

-: منتظر چی وایسادی، بیا دیگه!


سریع بلند شدم و پیش‌او__‌ داخل چهارچوب‌‌در__ایستادم. یک قدم به بیرون اتاق گذاشت و پشت یکی از ستون های نزدیک به در قایم شد و من هم پشت سرش رفتم


دامن پُف‌پُفیم در راستای ستون پنهان نمی‌شد... به خاطر همین، اگر کسی از آنجا رد می‌شد، می‌فهمید که من - یعنی ما - اینجا قایم شده‌ایم.

دوستم، یا همان دوست ملکه، دامنم را به سمت خودش و ستون کشید و مرا وادار کرد با لنگ‌لنگان به او نزدیک شوم... چشم در چشم. در آن لحظه، با وجود اینکه هر دو دختر بودیم، این صحنه به طرز عجیبی خنده‌دار به نظر می‌رسید. اما اگر یکی از ما پسر((جونگکوک))بود، شاید این لحظه دیگر آنقدرها خنده‌دار نمی‌شد.

دوستم "ایش‌ی" گفت و مرا هول داد که باعث شد به جای قبلی خود بازگردم《اصلا فکرش هم نکن!!!من از دخترا خوشم‌‌ نمیاد ملکه من فقط برای کمک به تو اینجام》

با حیرت به او خیره شدم

ماندانا : فکر کردی من عاشق تو شدم؟!!من به غیر از جونگـ... ویکتور کسی دیگه ای رو دوست ندارم!

-: ملکه...!

ماندانا : چیه؟!

-: کاری نکنید که همین الان، - جلوی همه - و تو کل قصر لوتون بدم!

ماندانا : جرئت داری اینکار رو انجام بده!

کمی عام...ام پروئانه کرد و کوتاه آمد
به راهمان ادامه دادبم و او همانطور مخفیانه مرا اینور و انور میکشید.

ماندانا : اوفف بسه دیگه کم منو بکش

تک خنده ی مغرورانه ای کرد و جواب داد

-: دارم بهت کمک میکنم به جای تشکر کردنته؟

ماندانا : اصلا کمکتو نخواستم

دستم را محکم در حوا ول کرد و دست به سینه نگاهم میکرد
من هم گیج به او نگاه کردم...بعد از چند ثانیه دیگر تاحمل نکردم و گفتم《چرا نمیریم؟؟؟》

-: تا ازم تشکر نکنی ما هیچ.جا نمیریم!

...
بچه هااا عاشقانن رمانننن مرسییییییییییی به خاطر کامنتاتون واقعا وقتی میخونمشون خیلی خوشحال میشم و انگیزم واسه نوشتن بیشتر میشه
اگر میشه بیشتر حمایت کنی
این پست لایک هاش به ۴۰ برسه من ۶ پارت رو تو یک روز میزارمم
(البته میدونم‌ پارم تا ۶ پارت رو تو یه روز بنویسم)
ولی لطفا ناامیدم نکنید😔🥺
نظر هاتون هم حتما بگید چون خیلیی برام مهمه
دیدگاه ها (۱)

رمان مرگ زندگی پارت ¹¹⁹ماندانا : این سوسول بازیا چیه؟چرا انق...

رمان مرگ زندگی پارت ¹²⁰پارت هدیهـ🥀🕸دخترک با سرعت به سمت نگهب...

رمان مرگ زندگی پارت ¹¹⁷ابروهایم را در هم کشیدم که همه ی سربا...

رمان مرگ زندگی پارت ¹¹⁶اگر الان از این مراسم فرار نکنم ، بای...

آدما رو خسته و پشیمون نکنید....ازخوب ها

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط