my mafia lover p2
بچه ها از اون جایی که گفتید علامت نزارم پس اسم هارو فقط میزارم و اون اسمی که نوشتم یونا درواقع سورا بود اشتباه نوشتم خب حالا بریم سراغ فیک
(لونا ویو)
چشمام رو که باز کردم دیدم توی یه اتاق هستم که خیلی بزرگ و البته خوشگل بود و تمی که داشت وایب سلطنتی طور بود خیلی خوشگل بود ولی جالب اینجاست که من اینجا چیکار میکنم..... آخرین چیزی که یادم میاد توی راه رفتن به خونه بودن و دیدم یکی از پشت دهنمو گرفت و دیگه هیچی یادم نمیاد دلم میخواست داد بزنم که یکی کمکم کنه ولی بعید میدونم صدام به بیرون از این خونه بره این اصلا خونه نیست میتونم بگم عین قصر زیبا و بزرگ هست اما چرا من اینجام
لونا: کمککککک یکی کمکم کنه *بچه ها یه نکته لونا از صداهای بلند میترسه و خیلی زود گریه ش میگیره خصوصیات لونا رو توی یه بخش بهتون میگم *
لونا: هققق یکی هق...هق ن..نجاتم...بده هق
همینطور داشتم داد و بیداد میکردم که یهو یه نفر اومد داخل اون کسی که وارد اتاق شد خیلی خیلی جذاب بود موهای بلند قهوه ای رنگش و لباسی که پوشیده بود پوست برنزی که داشت همه ی اینا دست به یکی کرده بودن که منو روانی خودش کنه نمیدونم چرا دارم اینطوری حرف میزنمممم هوف بسه
لونا: تو کی هستی هقققق بزار برممممم
تهیونگ: تو هیجا نمیری کوچولو
لونا: چرااااا من میخوام برمممممم (جیغ)
تهیونگ: اعصابمو خورد نکن نزار کاریو کنم که پشیمون شی
لونا: مگه تو چه خری هستی ها؟؟ فکر کردی ازت میترسم
یهو دیدم اخم کرد و از چشماش عصبانیت رو میشد دید جوری داشت نگاهم میکرد که خودم از حرفی که زدم پشیمون شدم و ترسیدم خیلی ترسیدم من از کتک خوردن میترسم من از صداهای بلند میترسم وای نباید این حرف رو میزدم
(ویو راوی)
تهیونگ لونا رو براید استایل بغل کرد و به طبقه ی ۴ اون عمارت برد وقتی به اونجا رسیدن تهیونگ همونطور که لونا توی بغلش بود در رو با پا باز کرد و واردش شد و چراغ رو روشن کرد و ا.ت رو روی تختی که اون وسط بود گزاشت و به سمت لونا حمله ور شد
(ویو لونا)
منو برد طبقه ی ۴ وقتی داشتیم به اتاق نزدیک میشدیم نزدیک بود از بغلش بیوفتم برای همین دستمو دور گردنش انداختم که نیوفتم وقتی وارد اتاق شدیم دیدم اون اتاق پر از وسایل شکنجه بود از چاقو و تیغ بگیر تا.... هر چی دلت بخواد اونجا بود منو انداخت روی تخت و به سمتم حمله ور شد خیلی ترسیده بودم من خیلی در برابر جثه ی بزرگ اون کوچیک بودم پس اون منو راحت گرفت و گفت
تهیونگ:الانم میخوای بهت بفهمونم ؟
ترسیده بودم هیچی نمیگفتم نزدیک گردنم شد و گاز ریزی گرفت و رفت سمت قفسه ی زنجیر ها یکی از زنجیر ها که بنظر کلفت هم میومد رو برداشت و اومد سمت من
تهیونگ: هر کدوم از ضربه هایی که میزنم رو میشماری فهمیدی؟ (داد)
لونا: باشه .....
۱.....۲....۳...۱۳۰
(لونا ویو)
چشمام رو که باز کردم دیدم توی یه اتاق هستم که خیلی بزرگ و البته خوشگل بود و تمی که داشت وایب سلطنتی طور بود خیلی خوشگل بود ولی جالب اینجاست که من اینجا چیکار میکنم..... آخرین چیزی که یادم میاد توی راه رفتن به خونه بودن و دیدم یکی از پشت دهنمو گرفت و دیگه هیچی یادم نمیاد دلم میخواست داد بزنم که یکی کمکم کنه ولی بعید میدونم صدام به بیرون از این خونه بره این اصلا خونه نیست میتونم بگم عین قصر زیبا و بزرگ هست اما چرا من اینجام
لونا: کمککککک یکی کمکم کنه *بچه ها یه نکته لونا از صداهای بلند میترسه و خیلی زود گریه ش میگیره خصوصیات لونا رو توی یه بخش بهتون میگم *
لونا: هققق یکی هق...هق ن..نجاتم...بده هق
همینطور داشتم داد و بیداد میکردم که یهو یه نفر اومد داخل اون کسی که وارد اتاق شد خیلی خیلی جذاب بود موهای بلند قهوه ای رنگش و لباسی که پوشیده بود پوست برنزی که داشت همه ی اینا دست به یکی کرده بودن که منو روانی خودش کنه نمیدونم چرا دارم اینطوری حرف میزنمممم هوف بسه
لونا: تو کی هستی هقققق بزار برممممم
تهیونگ: تو هیجا نمیری کوچولو
لونا: چرااااا من میخوام برمممممم (جیغ)
تهیونگ: اعصابمو خورد نکن نزار کاریو کنم که پشیمون شی
لونا: مگه تو چه خری هستی ها؟؟ فکر کردی ازت میترسم
یهو دیدم اخم کرد و از چشماش عصبانیت رو میشد دید جوری داشت نگاهم میکرد که خودم از حرفی که زدم پشیمون شدم و ترسیدم خیلی ترسیدم من از کتک خوردن میترسم من از صداهای بلند میترسم وای نباید این حرف رو میزدم
(ویو راوی)
تهیونگ لونا رو براید استایل بغل کرد و به طبقه ی ۴ اون عمارت برد وقتی به اونجا رسیدن تهیونگ همونطور که لونا توی بغلش بود در رو با پا باز کرد و واردش شد و چراغ رو روشن کرد و ا.ت رو روی تختی که اون وسط بود گزاشت و به سمت لونا حمله ور شد
(ویو لونا)
منو برد طبقه ی ۴ وقتی داشتیم به اتاق نزدیک میشدیم نزدیک بود از بغلش بیوفتم برای همین دستمو دور گردنش انداختم که نیوفتم وقتی وارد اتاق شدیم دیدم اون اتاق پر از وسایل شکنجه بود از چاقو و تیغ بگیر تا.... هر چی دلت بخواد اونجا بود منو انداخت روی تخت و به سمتم حمله ور شد خیلی ترسیده بودم من خیلی در برابر جثه ی بزرگ اون کوچیک بودم پس اون منو راحت گرفت و گفت
تهیونگ:الانم میخوای بهت بفهمونم ؟
ترسیده بودم هیچی نمیگفتم نزدیک گردنم شد و گاز ریزی گرفت و رفت سمت قفسه ی زنجیر ها یکی از زنجیر ها که بنظر کلفت هم میومد رو برداشت و اومد سمت من
تهیونگ: هر کدوم از ضربه هایی که میزنم رو میشماری فهمیدی؟ (داد)
لونا: باشه .....
۱.....۲....۳...۱۳۰
۴.۶k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.