پارت هشتم
پارت هشتم
ات:جئون خواهش میکنم کاری باهام نکن ببخشید توضیح میدم بهت خواهش میکنم ولم کن
کوک:نه دیگه باید یه درسی بهت بدم
سرم رو بردم تو گردنش و گردنش رو بود کشیدم و کیس کردم داشتم کارم رو میکردم که یهویی ات گفت
ات:جئون خواهش میکنم من تازه ۱۵ سالمه کاری نکن که ازت متنفر بشم
از دید کوک
اون داشت راست میگفت اون تازه ۱۵ سالش شده نباید اون کار رو باهاش بکنم ممکنه توی دیگه از من متنفر بشه و بره از عمارت. پس ولش کردم دستش رو گرفتم و رفتیم به عمارت توی راه بودیم که ات گفت
ات:ببخشید که به حرفت گوش ندادم و اومدم بیرون و مرسی که اون کار رو باهام نکردی واقعا ممنونم
کوک:از این به بعد حق نداری بری بیرون دیگه
ات:چییی چرا
کوک:چون از حرفم سر پیچی کردی و من نمیزارم بری بیرون
من دیگه مطمئن شده بودم که ات رو دوست دارم پس تصمیم گرفتم همین الان بهش اعتراف کنم
کوک:ببین ات من نگرانتم من دوست دارم دوست دارن بفهم تو برام مهمی دوست ندارم از دستت بدم من واقعا دوست دارم
ات:چییی جئون تو منو دوست داری هه شوخیه خوبی بود
کوک:ات من باهات جدیم من هیچ شوخی باهات ندارم کاملا جدیم حالا جواب تو چیه حاضری بیبی من بشی
ات:جئون راستش....خبب امم باید فکر کنم میتونی بهم وقت بدی
کوک:باشه تو تا فردا صبح وقت داری فکر کنی
ات:چییی چرا اینقدر کم
کوک:دیگه من نمیدونم تو فکرات رو بکن الانم پیاده شو رسیدیم
ات:اههه باشه
رفتیم داخل عمارت زود رفتم توی اتاقم لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم و به پیشنهاد کوک فکر کردم من دوسش داشتم اما اون یه مافیا هست ممکنه اگر بیبیش بشم هر بلایی سرم بیاد ولی خب دوسش دارم واییی اصلا نمیدونم باید چیکار کنم اصلا ولش کن میخوابم
از دید کوک
همش نگران جواب ات بودم اگر قبول نکنه چیکار کنم یعنی مثل قبل میشه باهام خیلی استرس داشتم نمیدونستم باید چیکار کنم اصلا گیج شده بودم ولی افکارم رو کنار زدم و خوابیدم
ویو صبح
از دید ات
بیدار شدم لباسم رو عوض کردم کارای لازم رو انجام دادم و رفتم که به کارام برسم که اجوما گفته جئون میگه برم اتاقش کارم دارم ترسیدم ولی رفتم در زدم که صداش اومد رفتم داخل
از دید کوک به اجوما گفتم صبحونم رو بیاره داخل اتاقم و وقتی ات بیدار شد بهش بگه بیاد به اتاقم صبحونم تموم شد روی تختم نشسته بودم که صدای در اتاقم اومد گفتم
کوک:بیا تو
ات:صبح بخیر ارباب اجوما گفت کارم داشتین
کوک:آره بیا اینجا کنارم بشین
ات:باشه
وقتی اینو گفت ترسیدم ولی رفتم کنارش نشستم
کوک:خب ات جوابت رو بهم میگی
ات:خببب....
اینم پارت جدید کیوتام لذت ببرید احتمالا پارت بعدی پارت آخر باشه و حمایت یادتون نره 💗
ات:جئون خواهش میکنم کاری باهام نکن ببخشید توضیح میدم بهت خواهش میکنم ولم کن
کوک:نه دیگه باید یه درسی بهت بدم
سرم رو بردم تو گردنش و گردنش رو بود کشیدم و کیس کردم داشتم کارم رو میکردم که یهویی ات گفت
ات:جئون خواهش میکنم من تازه ۱۵ سالمه کاری نکن که ازت متنفر بشم
از دید کوک
اون داشت راست میگفت اون تازه ۱۵ سالش شده نباید اون کار رو باهاش بکنم ممکنه توی دیگه از من متنفر بشه و بره از عمارت. پس ولش کردم دستش رو گرفتم و رفتیم به عمارت توی راه بودیم که ات گفت
ات:ببخشید که به حرفت گوش ندادم و اومدم بیرون و مرسی که اون کار رو باهام نکردی واقعا ممنونم
کوک:از این به بعد حق نداری بری بیرون دیگه
ات:چییی چرا
کوک:چون از حرفم سر پیچی کردی و من نمیزارم بری بیرون
من دیگه مطمئن شده بودم که ات رو دوست دارم پس تصمیم گرفتم همین الان بهش اعتراف کنم
کوک:ببین ات من نگرانتم من دوست دارم دوست دارن بفهم تو برام مهمی دوست ندارم از دستت بدم من واقعا دوست دارم
ات:چییی جئون تو منو دوست داری هه شوخیه خوبی بود
کوک:ات من باهات جدیم من هیچ شوخی باهات ندارم کاملا جدیم حالا جواب تو چیه حاضری بیبی من بشی
ات:جئون راستش....خبب امم باید فکر کنم میتونی بهم وقت بدی
کوک:باشه تو تا فردا صبح وقت داری فکر کنی
ات:چییی چرا اینقدر کم
کوک:دیگه من نمیدونم تو فکرات رو بکن الانم پیاده شو رسیدیم
ات:اههه باشه
رفتیم داخل عمارت زود رفتم توی اتاقم لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم و به پیشنهاد کوک فکر کردم من دوسش داشتم اما اون یه مافیا هست ممکنه اگر بیبیش بشم هر بلایی سرم بیاد ولی خب دوسش دارم واییی اصلا نمیدونم باید چیکار کنم اصلا ولش کن میخوابم
از دید کوک
همش نگران جواب ات بودم اگر قبول نکنه چیکار کنم یعنی مثل قبل میشه باهام خیلی استرس داشتم نمیدونستم باید چیکار کنم اصلا گیج شده بودم ولی افکارم رو کنار زدم و خوابیدم
ویو صبح
از دید ات
بیدار شدم لباسم رو عوض کردم کارای لازم رو انجام دادم و رفتم که به کارام برسم که اجوما گفته جئون میگه برم اتاقش کارم دارم ترسیدم ولی رفتم در زدم که صداش اومد رفتم داخل
از دید کوک به اجوما گفتم صبحونم رو بیاره داخل اتاقم و وقتی ات بیدار شد بهش بگه بیاد به اتاقم صبحونم تموم شد روی تختم نشسته بودم که صدای در اتاقم اومد گفتم
کوک:بیا تو
ات:صبح بخیر ارباب اجوما گفت کارم داشتین
کوک:آره بیا اینجا کنارم بشین
ات:باشه
وقتی اینو گفت ترسیدم ولی رفتم کنارش نشستم
کوک:خب ات جوابت رو بهم میگی
ات:خببب....
اینم پارت جدید کیوتام لذت ببرید احتمالا پارت بعدی پارت آخر باشه و حمایت یادتون نره 💗
۸.۷k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.