بازیگر p8
چانه اش لرزید
"اینو فقط دل دیوونه من میدونه نه عقلم!" Rebecca
نیمچه لبخندی زد؛او را براید در آغوش گرفت که لرزید
در را با پایش باز کرد و بی توجه به نگاه دیگران سمت خروجی رفت
هان سو عصبی جلوی یونگی ایستاد
"جایی تشریف میبرید جناب مین؟!" Han so
خنثی او را نگاه کرد
"بله جناب مدیر،میخوام دوست دخترم رو ببرم خونه حالش خوب نیست!" yoongi
هان سو دندان قروچه ای کرد و بعد فریاد زد
"تو و این دختره ی هرزه اخراجید!" Han so
یونگی پوزخند زد
"پس با اجازه!" yoongi
و داخل ماشین نشست
نیم نگاهی به صورت آرام ربکا انداخت و آهسته اسمش را زمزمه کرد
مژه های بلند او بالا رفت و حالا دو تیله ی سیاه ربکا برای یونگی جور دیگری زیبا بود!
"مطمئنی مشکلی با من نداری؟ من یه پسر با وضع مالی متوسطه ام که کنترلی روی کاراش نداره و..." yoongi
او را خیره نگاه کرد
"چرا تا وقتی خودم پولدار نیستم از کسی که واسم مهمه این انتظار رو داشته باشم؟" Rebecca
یونگی این احساس جدید را درک نمیکرد،قلبش آن را دوست داشت...حسی مثل اعتماد پیدا کردن،آینده ای روشن،عاشق شدن و حتی ازدواج با ربکا
اما با مغزش در جدال بود
عقلش معتقد بود،هیچ انسانی پاک نیست،هیچ کس صادق نیست،هیچ دختری بی هدف نزدیک جنس مخالفش نمی شود
اما کافی بود،او به قدر کافی در این ۲ سال ربکا را اذیت کرده بود پس وقتش بود کمی مهربان شود
"تو چی یونگی؟!" Rebecca
لبخند زد،ربکا با دیدن لبخندش سرخ شد و به گریه افتاد
"ربکا چیشد؟" yoongi
هق هق کنان گفت:
"میدونستم!" Rebecca
"چیو؟!" yoongi
بینی اش را آهسته بالا کشید
"که لبخندت خیلی قشنگه" Rebecca
بی اراده بلند خندید
ربکا با خنده ی او سوالی نگاهش کرد
"الان واقعا بخاطر این گریه کردی؟!" yoongi
"خب احساساتی شدم،خیلی وقت بود دلم می خواست خندیدنت رو ببینم!" Rebecca
برای مردی که ۳۲ سال از زندگی اش کوچکتریننگاهی به جنس مخالف ننداخته بود این ابراز احساسات بسیار شیرین بود
احساس مهم بودن،گرمای خون،شاید هم شیرین شدن زندگی در یک لحظه ی بسیار کوتاه!
"از دوستی شروع کنیم؟"yoongi
"اینو فقط دل دیوونه من میدونه نه عقلم!" Rebecca
نیمچه لبخندی زد؛او را براید در آغوش گرفت که لرزید
در را با پایش باز کرد و بی توجه به نگاه دیگران سمت خروجی رفت
هان سو عصبی جلوی یونگی ایستاد
"جایی تشریف میبرید جناب مین؟!" Han so
خنثی او را نگاه کرد
"بله جناب مدیر،میخوام دوست دخترم رو ببرم خونه حالش خوب نیست!" yoongi
هان سو دندان قروچه ای کرد و بعد فریاد زد
"تو و این دختره ی هرزه اخراجید!" Han so
یونگی پوزخند زد
"پس با اجازه!" yoongi
و داخل ماشین نشست
نیم نگاهی به صورت آرام ربکا انداخت و آهسته اسمش را زمزمه کرد
مژه های بلند او بالا رفت و حالا دو تیله ی سیاه ربکا برای یونگی جور دیگری زیبا بود!
"مطمئنی مشکلی با من نداری؟ من یه پسر با وضع مالی متوسطه ام که کنترلی روی کاراش نداره و..." yoongi
او را خیره نگاه کرد
"چرا تا وقتی خودم پولدار نیستم از کسی که واسم مهمه این انتظار رو داشته باشم؟" Rebecca
یونگی این احساس جدید را درک نمیکرد،قلبش آن را دوست داشت...حسی مثل اعتماد پیدا کردن،آینده ای روشن،عاشق شدن و حتی ازدواج با ربکا
اما با مغزش در جدال بود
عقلش معتقد بود،هیچ انسانی پاک نیست،هیچ کس صادق نیست،هیچ دختری بی هدف نزدیک جنس مخالفش نمی شود
اما کافی بود،او به قدر کافی در این ۲ سال ربکا را اذیت کرده بود پس وقتش بود کمی مهربان شود
"تو چی یونگی؟!" Rebecca
لبخند زد،ربکا با دیدن لبخندش سرخ شد و به گریه افتاد
"ربکا چیشد؟" yoongi
هق هق کنان گفت:
"میدونستم!" Rebecca
"چیو؟!" yoongi
بینی اش را آهسته بالا کشید
"که لبخندت خیلی قشنگه" Rebecca
بی اراده بلند خندید
ربکا با خنده ی او سوالی نگاهش کرد
"الان واقعا بخاطر این گریه کردی؟!" yoongi
"خب احساساتی شدم،خیلی وقت بود دلم می خواست خندیدنت رو ببینم!" Rebecca
برای مردی که ۳۲ سال از زندگی اش کوچکتریننگاهی به جنس مخالف ننداخته بود این ابراز احساسات بسیار شیرین بود
احساس مهم بودن،گرمای خون،شاید هم شیرین شدن زندگی در یک لحظه ی بسیار کوتاه!
"از دوستی شروع کنیم؟"yoongi
- ۳۰.۲k
- ۰۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط