وقتی کریسمس رو با اکس روانیت...
P8
÷عوضی چطوری میتونی اسمشو بگی
کوک به ا.ت نگاه کرد
کوک: ا.ت بعد از رفتنت قول دادم وحشی بازیا رو ول کنم ولی الان شرمندم
اِوان خواست پاشو بکشه که کوک فشاری داد و نعره اِوان بالا آمد...
کوک شروع کرد زدن و هر دو رو میزد تا اینکه جفتشون بیهوش شدن و بعد از اون کوک با آخرین توانش رفت بالا سر ا.ت و بغلش کرد
کوک: خداروشکر...خداروشکر سرت نشکسته...اگه کاریت میشد من(شروع گریه)میدونی چقدر...میدونی چقدر دنبالت گشتم؟خواستم...خواستم بیخیالت شم ولی...نمشد(سفت تر بغلت کرد)حالا باید پاشی و زخمامو خوب کنی دختر...
ساعت ۷ شده و ا.ت تو بغل نیم جون کوک بود
ا.ت ویو
با حس سنگینی سر چشمامو باز کردم و متوجه شدم تو بغل کوک همه چی یادم آمد....خون....کوک خونریزی داشت...خودمو از بغلش بیرون کشیدم و زخمشو نگاه کردم
ا.ت: چرا بهم نگفته بودی؟
کوک: ....
به زور بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم و به اونهو(برادر ناتنیش) زنگ زدم
ا.ت: الو داداش
اونهو: الو سلام چطوری ا.ت
ا.ت: داداش کمکم کن
اونهو: چیشده چرا صدات اینجوره
ا.ت: داستانش طولانیه...اول بیا به این آدرسی که میفرستم فقط سریع باش
اونهو: باشه باشه
گوشی رو قطع کردم و آدرسو فرستادم و نگاهی کردم دورم اون دو تا پسر هنوز رو برفا بودن
ا.ت: اگه بیدار شن چی؟
کافشن کوک رو گرفتم و شروع کردم کشیدم رو برفا
راوی
کوک رو به زور کشید تا در خونش و با کمر درد شدید افتاد رو زمین که همون لحظه ماشین برادر ناتنیش وایساد
اونهو: ا.ت چیشده
ا.ت: لطفا سوارش کن
اونهو: این...اینکه کوکه
ا.ت: اره کوکه
اونهو: چیش این بمیره هم من کمکش نمیکنم یادت نیس چطوری زدم؟
ا.ت: داداش اون الان بخاطر من اینجوری شده خواهش میکنم الان سه ساعته که داره خون از دست میده(گریه)
اونهو: باشه گریه نکن بگو ببینم چرا بخاطر اینجوری شد
ا.ت سرشو گذاشت رو سینه کوک و با صدای ضعیف گفت
ا.ت: فقط ببرش بیمارستان اونهو
اونهو نفس عمیقی کشید و کوک رو کشید تو ماشین و با هم رفتن بیمارستان
.
.
ویو ساعت ۵ عصر
کوک ویو
چشمامو باز کردم و یه اتاق دیدم...اه بیمارستان ولی...ولی ما
کوک: ا.ت ا.ت
>اوه بیدار شدید؟
کوک: بله...خانم کی منو آورده اینجا
>یه دختر پسری بودن دختره یکم پیش مرخص شد
کوک: الان اینجا نیست؟
با تقه ای به در اونهو وارد شد
اونهو: میبینم که جناب به هوش امدن
کوک: تو اینجا چیکار میکنی
اونهو: موندم که از طرف ا.ت حرفشو بزنم
کوک: خانم میشه خصوصی صحبت کنیم؟
>حتما(رفت بیرون)
اونهو: حالم ازت بهم میخوره نمیخوام سر به تنت باشه اما ا.ت ازم خواست وایسم و اینو بهت بگم که(دوستت دارم خیلی زیاد و شرمنده که اونجور فرار کردم و دردسر ساختم و از همه مهم تر باعث این وضعت شدم نمیدونم چرا اما....
برای ادامه حرفای ا.ت ۳۰ لایک❤️
÷عوضی چطوری میتونی اسمشو بگی
کوک به ا.ت نگاه کرد
کوک: ا.ت بعد از رفتنت قول دادم وحشی بازیا رو ول کنم ولی الان شرمندم
اِوان خواست پاشو بکشه که کوک فشاری داد و نعره اِوان بالا آمد...
کوک شروع کرد زدن و هر دو رو میزد تا اینکه جفتشون بیهوش شدن و بعد از اون کوک با آخرین توانش رفت بالا سر ا.ت و بغلش کرد
کوک: خداروشکر...خداروشکر سرت نشکسته...اگه کاریت میشد من(شروع گریه)میدونی چقدر...میدونی چقدر دنبالت گشتم؟خواستم...خواستم بیخیالت شم ولی...نمشد(سفت تر بغلت کرد)حالا باید پاشی و زخمامو خوب کنی دختر...
ساعت ۷ شده و ا.ت تو بغل نیم جون کوک بود
ا.ت ویو
با حس سنگینی سر چشمامو باز کردم و متوجه شدم تو بغل کوک همه چی یادم آمد....خون....کوک خونریزی داشت...خودمو از بغلش بیرون کشیدم و زخمشو نگاه کردم
ا.ت: چرا بهم نگفته بودی؟
کوک: ....
به زور بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم و به اونهو(برادر ناتنیش) زنگ زدم
ا.ت: الو داداش
اونهو: الو سلام چطوری ا.ت
ا.ت: داداش کمکم کن
اونهو: چیشده چرا صدات اینجوره
ا.ت: داستانش طولانیه...اول بیا به این آدرسی که میفرستم فقط سریع باش
اونهو: باشه باشه
گوشی رو قطع کردم و آدرسو فرستادم و نگاهی کردم دورم اون دو تا پسر هنوز رو برفا بودن
ا.ت: اگه بیدار شن چی؟
کافشن کوک رو گرفتم و شروع کردم کشیدم رو برفا
راوی
کوک رو به زور کشید تا در خونش و با کمر درد شدید افتاد رو زمین که همون لحظه ماشین برادر ناتنیش وایساد
اونهو: ا.ت چیشده
ا.ت: لطفا سوارش کن
اونهو: این...اینکه کوکه
ا.ت: اره کوکه
اونهو: چیش این بمیره هم من کمکش نمیکنم یادت نیس چطوری زدم؟
ا.ت: داداش اون الان بخاطر من اینجوری شده خواهش میکنم الان سه ساعته که داره خون از دست میده(گریه)
اونهو: باشه گریه نکن بگو ببینم چرا بخاطر اینجوری شد
ا.ت سرشو گذاشت رو سینه کوک و با صدای ضعیف گفت
ا.ت: فقط ببرش بیمارستان اونهو
اونهو نفس عمیقی کشید و کوک رو کشید تو ماشین و با هم رفتن بیمارستان
.
.
ویو ساعت ۵ عصر
کوک ویو
چشمامو باز کردم و یه اتاق دیدم...اه بیمارستان ولی...ولی ما
کوک: ا.ت ا.ت
>اوه بیدار شدید؟
کوک: بله...خانم کی منو آورده اینجا
>یه دختر پسری بودن دختره یکم پیش مرخص شد
کوک: الان اینجا نیست؟
با تقه ای به در اونهو وارد شد
اونهو: میبینم که جناب به هوش امدن
کوک: تو اینجا چیکار میکنی
اونهو: موندم که از طرف ا.ت حرفشو بزنم
کوک: خانم میشه خصوصی صحبت کنیم؟
>حتما(رفت بیرون)
اونهو: حالم ازت بهم میخوره نمیخوام سر به تنت باشه اما ا.ت ازم خواست وایسم و اینو بهت بگم که(دوستت دارم خیلی زیاد و شرمنده که اونجور فرار کردم و دردسر ساختم و از همه مهم تر باعث این وضعت شدم نمیدونم چرا اما....
برای ادامه حرفای ا.ت ۳۰ لایک❤️
۱.۳k
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.