اربـاب.جـذاب.من.🕊🧡
#اربـاب.جـذاب.من.🕊🧡
#part_32
#دیانا
رفتیم سمت ماشین و سوارش شدیم خواستم عقب بشینم که رستا هلم داد و جلو نشستم چشم غره ای براش رفتم که لبخندی زد
تمام مدت که تو راه بودیم فکر کلا پیش خانوادم بود ینی الان چکار میکنن برای جشن میان
باید با ارسلان صحبت میکردم که بزاره بیان داشتم فکر میکردم که با صدای رستا به خودم اومدم و گفتم:بله؟
رستا:کجایی فکم درد گرفت انقدر صدات کردم
دیانا:هیچے بعدا بهت میگم
ارسلان: قصد ندارید پیاده بشید؟
پیاده شدیم که رو به روی یه مرکز خرید بزرگ بودیم که بالای مرکز خرید زده بود ارگ تجریش چون تو روستا بجز مغازه نانوایی و مواد غذایی لباس های محلی مغازه دیگه نداشت باید برای خرید جشنی چیزی میرفتیم تهران از روستا تا تهران هم راه زیادی نبود
رفتیم داخل پاساژ که خیلی شلوغ بود
🕊🧡
#ادامه.دارد
#رمان.واقعیت.ندارد.
#part_32
#دیانا
رفتیم سمت ماشین و سوارش شدیم خواستم عقب بشینم که رستا هلم داد و جلو نشستم چشم غره ای براش رفتم که لبخندی زد
تمام مدت که تو راه بودیم فکر کلا پیش خانوادم بود ینی الان چکار میکنن برای جشن میان
باید با ارسلان صحبت میکردم که بزاره بیان داشتم فکر میکردم که با صدای رستا به خودم اومدم و گفتم:بله؟
رستا:کجایی فکم درد گرفت انقدر صدات کردم
دیانا:هیچے بعدا بهت میگم
ارسلان: قصد ندارید پیاده بشید؟
پیاده شدیم که رو به روی یه مرکز خرید بزرگ بودیم که بالای مرکز خرید زده بود ارگ تجریش چون تو روستا بجز مغازه نانوایی و مواد غذایی لباس های محلی مغازه دیگه نداشت باید برای خرید جشنی چیزی میرفتیم تهران از روستا تا تهران هم راه زیادی نبود
رفتیم داخل پاساژ که خیلی شلوغ بود
🕊🧡
#ادامه.دارد
#رمان.واقعیت.ندارد.
۱۵.۵k
۲۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.