ارباب.جذاب.من.🕊💚
#ارباب.جذاب.من.🕊💚
#part_30
#ارسلان
رفتم سمت اتاق خودم در رو باز کردم دیانا خوابیده رو تخت رفتم نزدیک تر ملافه ای روش انداختم رد اشکی رو گونش بود معلوم بود گریه کرده
مطمئن بودم که دیانا هم به این ازدواج راضی نیست
رفتم سمت تراس عمارت چهار طبقه بود که طبقه چهارم اتاق من توش بود از تراس اینجا نصف روستا معلوم بود گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم به امیر علی
و گفتم: چه خبر تونستی پیداش کنی
امیرعلی:....
ارسلان:خوبه ردشو بزن نمیخام آسیبی برسه به خانوادم
امیرعلی: ....
ارسلان: باشه خدافظ
تماس رو قطع کردم و اومدم تو اتاق
که دیدم دیانا قیافش مثل بچه هایی که از خواب بیدار شدن شده لبخندی زدم و گفتم:ساعت خواب
دیانا: ای وای ارسل.. نه چیزه ببخشید ارباب شما اینجا چکار میکنید
ارسلان:مثل اینکه اینجا اتاقمه ها لبخند خجولی زد و گفت:بله درسته
ارسلان:پاشو آماده بشو میخوایم با رستا بریم خرید
دیانا:خرید؟ چه خریدی
ارسلان: آره تو برو آماده بشو میفهمی
چشمی گفت و رفت سمت کمد
#دیانا
یه هودی بنفش رنگ با شلوار لی آبی تقریبا پر رنگ برداشتم و با شال مشکی رفتم تو حموم عوض کردم و اومدم بیرون
و رو به ارسلان گفتم: من امادم شما لباس عوض نمیکنید
ارسلان: نه برو رستا رو هم صدا کن تا بریم
رفتم سمت در
#ادامه.دارد.
#رمان.واقعیت.ندارد.
#part_30
#ارسلان
رفتم سمت اتاق خودم در رو باز کردم دیانا خوابیده رو تخت رفتم نزدیک تر ملافه ای روش انداختم رد اشکی رو گونش بود معلوم بود گریه کرده
مطمئن بودم که دیانا هم به این ازدواج راضی نیست
رفتم سمت تراس عمارت چهار طبقه بود که طبقه چهارم اتاق من توش بود از تراس اینجا نصف روستا معلوم بود گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم به امیر علی
و گفتم: چه خبر تونستی پیداش کنی
امیرعلی:....
ارسلان:خوبه ردشو بزن نمیخام آسیبی برسه به خانوادم
امیرعلی: ....
ارسلان: باشه خدافظ
تماس رو قطع کردم و اومدم تو اتاق
که دیدم دیانا قیافش مثل بچه هایی که از خواب بیدار شدن شده لبخندی زدم و گفتم:ساعت خواب
دیانا: ای وای ارسل.. نه چیزه ببخشید ارباب شما اینجا چکار میکنید
ارسلان:مثل اینکه اینجا اتاقمه ها لبخند خجولی زد و گفت:بله درسته
ارسلان:پاشو آماده بشو میخوایم با رستا بریم خرید
دیانا:خرید؟ چه خریدی
ارسلان: آره تو برو آماده بشو میفهمی
چشمی گفت و رفت سمت کمد
#دیانا
یه هودی بنفش رنگ با شلوار لی آبی تقریبا پر رنگ برداشتم و با شال مشکی رفتم تو حموم عوض کردم و اومدم بیرون
و رو به ارسلان گفتم: من امادم شما لباس عوض نمیکنید
ارسلان: نه برو رستا رو هم صدا کن تا بریم
رفتم سمت در
#ادامه.دارد.
#رمان.واقعیت.ندارد.
۲۶.۹k
۱۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.