دلتنگی، سایه بلند بدرنگی است روی لحظات. می توانی ندیده بگ
دلتنگی، سایه بلند بدرنگی است روی لحظات. می توانی ندیده بگیری، می توانی انکارش کنی، می توانی با بودنش کمابیش کنار بیایی، می توانی نادیده اش بگیری، می توانی با او رفاقت کنی، می توانی اجازه بدهی با دلفریب ترین لحظاتت جنایت جنگی کند، می توانی لمسش کنی و از زبری پوست تیغدارش به هراسی مهیب دچار شوی، می توانی رنج های خلق شده اش را مثل شراب بنوشی، می توانی بگذاری همین کلمه بزرگت کند: دلتنگی. دلتنگی، یک شروع بی پایان است، یک بار برای کسی جایی چیزی دلتگ می شوی و بعد این دچاربودن ابدی خواهد بود، بی دفاع و بی توانی برای گریز، صبر می کنی تا مثل تلخ ترینِ شراب ها در رگهای گرفته دلت بدود و ابر شود در گلوت، یا باران شود روی صورتت.
دلتنگی، مثل فکر کردن به صدای پدر وقتی از کودکی سختش می گفت و حیرت می کردی مردی که به خود پدر ندیده چطور بلد است بهترین پدر دنیا باشد. دلتنگی، مثل فکر کردن به صدای آن یار آن یگانه ترین یار وقتی برایت قصه تازه اش را می خواند و دلت ضعف می رفت. دلتنگی، مثل فکر کردن به صدای آخرین خنده از ته دلت که چند قرن پیش رخ داده است. دلتنگی، مثل فکر کردن به روز دوم خرداد هفتاد و شش، چه امیدواربودیم، هیهات. دلتنگی، مثل فکر کردن به آن نوروز برفی کودکی و بوی واکس روی کفش هشترک دست دوزت. دلتنگی، مثل فکر کردن به بوسه ای ناممکن. دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی.
می توانی انکارش کنی، اما خوب می دانی همیشه سایه تاریکش روی لحظات روشنت نشسته است. مثل بغض کردن، وسط آوازخواندن دسته جمعی. مثل گریه کردن، با یک ویدئوی بی ربط از یک بچه گربه. مثل خندیدن، به خاطره ای در دوردست ذهن. مثل گُر گرفتن، از خیال یک تنانگی دلچسب. دلتنگی، مثل راهروی خنک و طولانی بخش شیمی درمانی، آخر جلسه هشتم.
نمی دانم، شاید هم اصلا برای همین است که پیر می شویم و می میریم، سلول ها کسی را؛ یادی را طلب می کنند که نیست و نخواهد بود، و از ترس تاریکی یکی یکی می میرند....
دلتنگی، مثل فکر کردن به صدای پدر وقتی از کودکی سختش می گفت و حیرت می کردی مردی که به خود پدر ندیده چطور بلد است بهترین پدر دنیا باشد. دلتنگی، مثل فکر کردن به صدای آن یار آن یگانه ترین یار وقتی برایت قصه تازه اش را می خواند و دلت ضعف می رفت. دلتنگی، مثل فکر کردن به صدای آخرین خنده از ته دلت که چند قرن پیش رخ داده است. دلتنگی، مثل فکر کردن به روز دوم خرداد هفتاد و شش، چه امیدواربودیم، هیهات. دلتنگی، مثل فکر کردن به آن نوروز برفی کودکی و بوی واکس روی کفش هشترک دست دوزت. دلتنگی، مثل فکر کردن به بوسه ای ناممکن. دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی.
می توانی انکارش کنی، اما خوب می دانی همیشه سایه تاریکش روی لحظات روشنت نشسته است. مثل بغض کردن، وسط آوازخواندن دسته جمعی. مثل گریه کردن، با یک ویدئوی بی ربط از یک بچه گربه. مثل خندیدن، به خاطره ای در دوردست ذهن. مثل گُر گرفتن، از خیال یک تنانگی دلچسب. دلتنگی، مثل راهروی خنک و طولانی بخش شیمی درمانی، آخر جلسه هشتم.
نمی دانم، شاید هم اصلا برای همین است که پیر می شویم و می میریم، سلول ها کسی را؛ یادی را طلب می کنند که نیست و نخواهد بود، و از ترس تاریکی یکی یکی می میرند....
۳۶.۸k
۲۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.