شهامت باور کردن رخ دادن پایان ...
شهامت باور کردن رخ دادن پایان ...
رد شدن از هراس و نقطه گذاشتن آخر سطری که تمامش نام اوست ...
که باور کنی تمام شد عمر همه ی سیاه مشق های متبرکی که بوی خواستن می داد ...
که بپذیری آغاز فراموشی را ...
که یاد بگیری منتظرنمانی برای خط و خبری ...
که بادها بوزند و تو هیچ دلگیر نباشی که چرا باد گیسوان او را ببوسد و تو نبوسی ...
که غروبها راه بروی با خود عبوس ساکتت ، در خیابان های غریب بی خاطره ، آهنگهای بی مفهوم گوش کنی و به هر عابری که لبخند زد اخم کنی که مبادا داستان های تازه از راه برسند ...
که ببوسی روی ماه درد و لب مسموم فراق را ...
که نقطه بگذاری و داستان تمام شود و آن من که تو بودی و در آن داستان بود سنگی شود بر گوری ...
خم بشوی مثل درخت چنار خشکیده در انتهای جنوبی ترین خیابان شهر و هیچ پرنده ای به طواف شاخه های بی برگت نیاید و چهارفصلت زمستان باشد و برای همیشه بی بوسه ی بهار بمانی و رنج بکشی ...
نقطه بگذار رفیق و شهامت کن و انقراض علاقه را بپذیر ...
بِخَز به دوردست ترین نقطه ی غار خودت ...
دست بردار از کاستن خود ، نقطه بگذار ...
رد شدن از هراس و نقطه گذاشتن آخر سطری که تمامش نام اوست ...
که باور کنی تمام شد عمر همه ی سیاه مشق های متبرکی که بوی خواستن می داد ...
که بپذیری آغاز فراموشی را ...
که یاد بگیری منتظرنمانی برای خط و خبری ...
که بادها بوزند و تو هیچ دلگیر نباشی که چرا باد گیسوان او را ببوسد و تو نبوسی ...
که غروبها راه بروی با خود عبوس ساکتت ، در خیابان های غریب بی خاطره ، آهنگهای بی مفهوم گوش کنی و به هر عابری که لبخند زد اخم کنی که مبادا داستان های تازه از راه برسند ...
که ببوسی روی ماه درد و لب مسموم فراق را ...
که نقطه بگذاری و داستان تمام شود و آن من که تو بودی و در آن داستان بود سنگی شود بر گوری ...
خم بشوی مثل درخت چنار خشکیده در انتهای جنوبی ترین خیابان شهر و هیچ پرنده ای به طواف شاخه های بی برگت نیاید و چهارفصلت زمستان باشد و برای همیشه بی بوسه ی بهار بمانی و رنج بکشی ...
نقطه بگذار رفیق و شهامت کن و انقراض علاقه را بپذیر ...
بِخَز به دوردست ترین نقطه ی غار خودت ...
دست بردار از کاستن خود ، نقطه بگذار ...
۲۳.۳k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.