رمان زیبا تر از الماس
پارت ۴۳
... فردا ...
دیانا: از خواب پاشدم کشی به بدنم دادم نه در خورد بله
لیلا: دخترم بیدار شدی
دیانا: اوهوم جانم مامان
لیلا: هیچی دخترم میخواستم بگم بیا پایین یه چیزی بخور
دیانا: باش مامان نگاهی به اطراف انداختم ارسلان پشت میز خوابش برده رفتم سمتش و آروم زدم رو شونش آقا ارسلان
ارسلان: باصدای دیانا از خوب بیدار شدم
دیانا: چرا اینجا خوابید
ارسلان: تک خنده ای کردم و گفتم خوابم برد
دیانا: برید رو تخت بخوابید
ارسلان:نه
دیانا: هر جور راحتید رفتم یه جیزی خوردم و از ارسلان اجازه گرفتم رفتم بیرون براش همون عطری و گرفتم که شکوندم دقیقا همون بود رفتم خونه سرک کشیدم وقتی دیدم مامان نیست رفتم پیشش کنارش روی مبل نشستن بفرمایید
ارسلان: این چیه
دیانا:جبران عطری که شکوندم
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.