بفهمی چرا امید ندارم کسی دنبالم بگردد یا اهمیتی به رنج م

بفهمی چرا امید ندارم کسی دنبالم بگردد، یا اهمیتی به رنج من بدهد. هیچ آسمانی با من زیباتر نمی‌شود، و بلد نیستم گردنه‌ای را مه‌آلود کنم. گذرا و مبهم و بیهوده‌ام.

اجازه بده چیزی را برایت تعریف کنم که کسی نمی‌داند. پدرم که مرد، هر روز می‌رفتم قبرستان، و در سالن غسالخانه خانواده‌ای را انتخاب می کردم و همراهشان سوگواری می‌کردم. نیاز داشتم رنج بکشم، و نیاز داشتم رنجم بیهوده باشد. هیچ‌وقت نرفتم کنار مزار پدرم، و همیشه از دور با او حرف می‌زدم. حالا شاید بفهمی آدمی که مرگ پدرش را نپذیرفته، برای پذیرفتن مرگ رویاهایش هم کار سختی دارد.

پرسیدی کجا مانده‌ام. حالا دیگر جایم را پیدا کرده‌ام. سنگ ساکن ساکتی شده‌ام. از آن خواستن گرم قدیمی خیلی وقت است خلاص شده‌ام، و قرن‌هاست اجازه نداده‌ام کسی طوری لمسم کند که یادم بیاید زنده‌ام و فقط یخ زده‌ام. دور ایستاده‌ام، و تماشای جهان دیگر رنجم نمی‌دهد. لاک‌پشت پیر دچار نسیانم، و فقط چشم‌به‌راه آن بوسه‌ی سرد آخرم.

یک‌بار برای کسی نوشته‌بودم رسیدن به لب‌هایت، شبیه شنا در دریای شب است، خوشایند و خطرناک. بعدها او را بوسیدم، و فهمیدم لب‌هایش سرد و خشکند، و شباهتی به خواب‌هایی که لبم دیده‌بود ندارند. حالا دیگر بزرگ شده‌ام، و برای کسی چیزی نمی‌نویسم. اوضاعم بهتر شده، نشده؟

عزیزم، من می‌توانم بقیه‌ی عمرم تماشایت کنم. یا حتی تصورت کنم، مثلا وقتی رقصیده‌ای و ملتهبی. می‌توانم ببوسمت، یا بنویسم تو را بوسیده‌ام. بدون این که بدانی، هرشب سر تو را روی سینه‌ام بخوابانم، با بوسه‌ها و نجوا. من خیالبافم عزیزم. و این ابر کوچک خیال‌باف، دست از خواستن برداشته، و کلماتش را دور انداخته‌است. ببخش که برای خوشبخت‌کردنت ناتوانم، و برای خنداندنت زیادی غمگینم.

حالا بلند شو چراغ‌ها را روشن کن، پیراهنم را بپوش و برقص. خانه‌ام تاریک است، و من از تاریکی می‌ترسم، مثل بابا که از تاریکی متنفر بود و حالا در قعر تاریک دنیا پوسیده و دیگر هرگز در جاده‌ی چالوس مست پشت فرمان با هایده همخوانی نمی‌کند و نمی‌رقصد. بلند شو، برقص و انکارم کن، حالا که بر صلیب گریه می‌کنم و فریاد می‌کشم: پدر، چرا تنهایم گذاشتی.

چه حرف‌های آشفته‌ای. مرا ببوس تا به سکوتم برگردم، ای کسی که هرگز نمی‌فهمی در خیالم با تو چه خانه‌ی روشن زیبایی دارم.
همین.



✍️حمیدسلیمی


نلی🎶🎶
دیدگاه ها (۰)

چیزهایی هست که نمی‌دانی، و جان ندارم که بگویم. فقط یک‌گوشه‌ی...

تراپیست گفت باید یادم بماند خشم معمولا یک رنج سرکوب‌شده است....

بخاطر چی می گم کمپ

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

در من دخترکی پر از شور و نشاط ، تمام روز ، با شادترین موزیک ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط