Psycho killerقاتل روانی
Psycho killer(قاتل روانی)
Part 17
بعدم اجوما به ات گفت بیاد تا کنارش بشینه
ات و اجوما همانطور که با هم شام میخوردند حرف هم میزدن و صدای خنده هاشون کل عمارت پر کرده بود اجوما خیلی خوشحال بود خیلی وقت بود که در این عمارت جز سکوت و تاریکی چیز دیگری پیدا نکرده بود و همشم به لطف ات بود
ان دو همانطور که غرق در این لحظات بودند متوجه حضور پیر مرد نشده بودند تا اینکه با صدای سرفه ی کسی نگاهشون به اون شخص دادن و پیرمرد دیدن که درحال نگاه کردن به اون دوتا بود
درواقع پیرمرد برخلاف تصور خدمتکارای اونجا که بادیدن این صحنه قطعا عصبانی میشد برعکس با صورتی خندان به طرف انها گام برداشت کتش را بر روی یکی از صندلی ها گذاشت و عصایش را کنار صندلی و بر روی صندلی دیگری نشست سپس گفت
ارباب بزرگ : اجوما به من شام نمیدی!!!
اجوما : چشم پسرم الان برات میارم
پیرمرد با دیدن ات لبخندی زد و سپس گفت
پیرمرد : خب دخترم تعریف کن ببینم روزت چطور بود ؟؟؟ خرید کردن بهت خوش گذشت !!!
ات با لبخند به پیر مرد نگاه میکرد و سپس شروع به حرف زدن کرد اول از همه از فاصله زیبای مسیر عمارت تا شهر تعریف کرد و سپس از انواع مختلفی از مغازه های زیبایی که گذر کرده بود ، از ساختمانهای زیبایش ، از ویو خوب شهر ، از ادمای مهربونش ، از نهار خوشمزه ای که در یک رستوران محلی کوچکی که خورده بود .......
از همه چیز با دقت و جزییات زیادی برای پیرمرد تعریف میکرد و پیرمرد هم که در حال خوردن شامش بود با لبخند و هر از گاهی تکون دادن سرش به نشانه تایید صحبت های ات وقتش را می گذراند
ان دو ساعت ها گرم صحبت کردن و خندیدن بودن و صحنه بسیار زیبایی برای حضاران خود یعنی خدمتکارا و اجوما بوجود اورده بودند صحنه ای که 15 سال تمام ازش غافل بودن
ساعت نزدیکای 11شب بود و ات هم باید برای مدرسه اش فردا زود بیدار میشد پس از اجوما بابت غذا تشکر کرد و بعد از گفتن شب بخیر به اجوما و پیرمرد راهی اتاقش شد
ادامه دارد......
کیوتیای من لایک و کامنت یادتون نره🙃❣️
شرط
لایک 20❤️
کامنت 15📝
Part 17
بعدم اجوما به ات گفت بیاد تا کنارش بشینه
ات و اجوما همانطور که با هم شام میخوردند حرف هم میزدن و صدای خنده هاشون کل عمارت پر کرده بود اجوما خیلی خوشحال بود خیلی وقت بود که در این عمارت جز سکوت و تاریکی چیز دیگری پیدا نکرده بود و همشم به لطف ات بود
ان دو همانطور که غرق در این لحظات بودند متوجه حضور پیر مرد نشده بودند تا اینکه با صدای سرفه ی کسی نگاهشون به اون شخص دادن و پیرمرد دیدن که درحال نگاه کردن به اون دوتا بود
درواقع پیرمرد برخلاف تصور خدمتکارای اونجا که بادیدن این صحنه قطعا عصبانی میشد برعکس با صورتی خندان به طرف انها گام برداشت کتش را بر روی یکی از صندلی ها گذاشت و عصایش را کنار صندلی و بر روی صندلی دیگری نشست سپس گفت
ارباب بزرگ : اجوما به من شام نمیدی!!!
اجوما : چشم پسرم الان برات میارم
پیرمرد با دیدن ات لبخندی زد و سپس گفت
پیرمرد : خب دخترم تعریف کن ببینم روزت چطور بود ؟؟؟ خرید کردن بهت خوش گذشت !!!
ات با لبخند به پیر مرد نگاه میکرد و سپس شروع به حرف زدن کرد اول از همه از فاصله زیبای مسیر عمارت تا شهر تعریف کرد و سپس از انواع مختلفی از مغازه های زیبایی که گذر کرده بود ، از ساختمانهای زیبایش ، از ویو خوب شهر ، از ادمای مهربونش ، از نهار خوشمزه ای که در یک رستوران محلی کوچکی که خورده بود .......
از همه چیز با دقت و جزییات زیادی برای پیرمرد تعریف میکرد و پیرمرد هم که در حال خوردن شامش بود با لبخند و هر از گاهی تکون دادن سرش به نشانه تایید صحبت های ات وقتش را می گذراند
ان دو ساعت ها گرم صحبت کردن و خندیدن بودن و صحنه بسیار زیبایی برای حضاران خود یعنی خدمتکارا و اجوما بوجود اورده بودند صحنه ای که 15 سال تمام ازش غافل بودن
ساعت نزدیکای 11شب بود و ات هم باید برای مدرسه اش فردا زود بیدار میشد پس از اجوما بابت غذا تشکر کرد و بعد از گفتن شب بخیر به اجوما و پیرمرد راهی اتاقش شد
ادامه دارد......
کیوتیای من لایک و کامنت یادتون نره🙃❣️
شرط
لایک 20❤️
کامنت 15📝
- ۱۰.۴k
- ۰۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط