Psycho killerقاتل روانی
Psycho killer(قاتل روانی)
Part 19
خوب پسرم تو دوست داری داستان چجوری تموم بشه (بالبخند)
پسر دستاشو زیر چونش گذاشت و ل*باشو اویزون کرد و گفت
خوب معلومه دیگ دوست دارم خواهرش بتونه راه بره مامان جونم
مادر پسر لبخندی زد و سپس از روی تخت بلند شد کتاب داستان برروی قفسه کوچک کتابخانه اتاق پسر گذاشت ، برگشت بر روی پیشانی پسرش بو*سه ای زد و چراغ اتاقش را خاموش کرد
صبح شده بود کل خانواده بر روی میزی از انواع مختلف غذاهای چیده شده دور هم جمع شده بودن ..... پسر با اشتهای بسیار زیادی شروع به خوردن غذاها کرده بود و پدر و مادرش با نگاهی سرشار از محبت به تنها فرزندشان نگاه میکردند
انها خوشبخت ترین خانواده ی روی زمین بودند ....... خانواده ای سرشار از محبت ، فضایی گرم و صمیمی
اما این ارامش ممکنه تا ابد وجود داشته باش؟؟؟ یا نه .......
هیچ کس از اینده خبر نداره و نخواهد داشت
صبح شده بود جیمین برای یکسری از کارهای عقب افتاده جای پدرش به شرکت رفته بود ، هنوز نوجوان به حساب می اومد و این برایش بسیار ازار دهنده بود چرا که کسی به حرف های یک نوجوان اهمیتی نمیداد ، هر نظر یا ایده بده از نظر اونها او یک نوجوانه ممکنه تصمیماتش اشتباه باش
اما جیمین عاقل تر از این حرفا بود او بشدت تحت نظر یک متخصص و حرفه ای اموزش دیده بود به تمام کارهای شرکت و همچنین شیوه معالمات اشنایی کامل داشت ، دارای فن بیان عالی که هر کسی تنها با یکبار صحبت کردن با او به هوش سرشارش پی می برد
دیگر وقت نهار شده بود و جیمین در اتاق کار پدرش از شدت خستگی زیاد بر روی کاناپه نشسته بود و دستشو بر روی چشمای بسته اش گذاشته بود تا کمی استراحت کند ، از صبح به کارهای شرکت رسیدگی میکرد ، تمام جلسات مهم برگزار کرد و نکاتی را به سهامدارا و حسابدارای شرکت توضیح داد
با احساس گرسنگی از روی کاناپه بلند شد به سمت تلفن اتاق کار حرکت کرد بعد از برقرای تماس با منشی پدرش کت طوسی رنگش را برداشت به سمت عمارت حرکت کرد ، به عمارت رسید بعد دادن سوییچ به راننده وارد سالن عمارت شد
ادامه دارد ..........
Part 19
خوب پسرم تو دوست داری داستان چجوری تموم بشه (بالبخند)
پسر دستاشو زیر چونش گذاشت و ل*باشو اویزون کرد و گفت
خوب معلومه دیگ دوست دارم خواهرش بتونه راه بره مامان جونم
مادر پسر لبخندی زد و سپس از روی تخت بلند شد کتاب داستان برروی قفسه کوچک کتابخانه اتاق پسر گذاشت ، برگشت بر روی پیشانی پسرش بو*سه ای زد و چراغ اتاقش را خاموش کرد
صبح شده بود کل خانواده بر روی میزی از انواع مختلف غذاهای چیده شده دور هم جمع شده بودن ..... پسر با اشتهای بسیار زیادی شروع به خوردن غذاها کرده بود و پدر و مادرش با نگاهی سرشار از محبت به تنها فرزندشان نگاه میکردند
انها خوشبخت ترین خانواده ی روی زمین بودند ....... خانواده ای سرشار از محبت ، فضایی گرم و صمیمی
اما این ارامش ممکنه تا ابد وجود داشته باش؟؟؟ یا نه .......
هیچ کس از اینده خبر نداره و نخواهد داشت
صبح شده بود جیمین برای یکسری از کارهای عقب افتاده جای پدرش به شرکت رفته بود ، هنوز نوجوان به حساب می اومد و این برایش بسیار ازار دهنده بود چرا که کسی به حرف های یک نوجوان اهمیتی نمیداد ، هر نظر یا ایده بده از نظر اونها او یک نوجوانه ممکنه تصمیماتش اشتباه باش
اما جیمین عاقل تر از این حرفا بود او بشدت تحت نظر یک متخصص و حرفه ای اموزش دیده بود به تمام کارهای شرکت و همچنین شیوه معالمات اشنایی کامل داشت ، دارای فن بیان عالی که هر کسی تنها با یکبار صحبت کردن با او به هوش سرشارش پی می برد
دیگر وقت نهار شده بود و جیمین در اتاق کار پدرش از شدت خستگی زیاد بر روی کاناپه نشسته بود و دستشو بر روی چشمای بسته اش گذاشته بود تا کمی استراحت کند ، از صبح به کارهای شرکت رسیدگی میکرد ، تمام جلسات مهم برگزار کرد و نکاتی را به سهامدارا و حسابدارای شرکت توضیح داد
با احساس گرسنگی از روی کاناپه بلند شد به سمت تلفن اتاق کار حرکت کرد بعد از برقرای تماس با منشی پدرش کت طوسی رنگش را برداشت به سمت عمارت حرکت کرد ، به عمارت رسید بعد دادن سوییچ به راننده وارد سالن عمارت شد
ادامه دارد ..........
- ۹.۴k
- ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط