Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_295
ذوقم خوابید
لبخندم محو شد
کلا کشتیام غرق شد
من چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم حداقل یه کوچولو بهم علاقه داره!
ولی انگار اینطور نیست
نبایدم باشه
منم نباید داشته باشم
اگه هم دارم باید نابودش کنم!
لبخند زورکی زدم
+اره.. میبینی زندگیمون عجیبه
فقط داریم به اجبار با هم دیگه زندگی میکنیم
اونم لـ.ب برچید ولی چیزی نگفت
با تموم شدن جملم رومو ازش گرفتم و به بیرون زل زدم
گاهی سنگینی نگاهشو روم احساس میکردم
و گاهی هم قصد داشت سر صحبتو باز کنه ولی خیلی سرد جواب میدادم..
بعد کلی تلاشو بدبختی اخر انگار از حرفی که زده بود پشیمون شد
چون دیگه تا اخر مسیر حرفی نزد
وقتی به خونه رسیدیم اول ماشینو وارد پارکینگ کرد و بعدم از در کوچولوی توی پارکینگ وسایلو برداشتیم و وارد حیاط شدیم
کلیدو برداشت، درو باز کرد.
باهم اون هشت پله رو بالا رفتیم تا رسیدیم به در اصلیو وارد خونه شدیم
اره جالبه!
ما باید سه تا درو پشت سر بزاریم تا برسیم به داخل خونه
من عاشق همینش بودم
جونگکوک نایلون رو سمت اشپزخونه بردو منم سریع سمت پله هار رفتم
در اتاقمو باز کردم
از اخرین باری که اینجا بودم دیگه نتونستم تمیزش کنم و حسابی خاک برداشته بود
بهتره اول وسایلمو بچینم بعد شروع کنم به تمیز کاری..
همه وسایلم رو با سلیقه ، منظمو تمیز چیدم سر جاهاشون
و بعد دست بردم توی کمد..
همون ست لباس خواب طوسی رنگو پوشیدم
چون از حق نگذریم زیادی راحت بود
موهامو دم اسبی بالا بستم
برای اینکه مطمئن بشم همچی درست سرجاشه بلند شدم و جای جای خونرو چک کردم
وارد تراس شدم
خیلی کثیف شده بود و بنظرم دلیل کثیف شدنش باد بارون چند هفتهی اخیره
پوفی کشیدم و در بالکن رو بستم
وارد اشپزخونه شدم
باید یچیزی بخورم جون بگیرم و شروع کنم به تمیز کاری!
یخچال که خالی بود بنابرین از توی همون نایلون یه بیسکوییت همراه ابمیوه بیرون اوردم و شروع کردم به خوردن
زیاد نگذشت که صدای جونگکوک اومد
_کاری نداری؟
کیک رو قورت دادم و کنجکاو بهش زل زدم
+کجا؟
_شرکت
+اول بسملا پاشی بری شرکت؟
_پرسیدم کاری نداری؟
مثل اینکه مشکلی پیش اومده.
+نه، بسلامت
_لیلی، درو برای هیچ بنی بشری باز نکن خدافظ
+باشه، خدافظ
250 لایک
#season_Third
#part_295
ذوقم خوابید
لبخندم محو شد
کلا کشتیام غرق شد
من چقدر خوش خیال بودم که فکر میکردم حداقل یه کوچولو بهم علاقه داره!
ولی انگار اینطور نیست
نبایدم باشه
منم نباید داشته باشم
اگه هم دارم باید نابودش کنم!
لبخند زورکی زدم
+اره.. میبینی زندگیمون عجیبه
فقط داریم به اجبار با هم دیگه زندگی میکنیم
اونم لـ.ب برچید ولی چیزی نگفت
با تموم شدن جملم رومو ازش گرفتم و به بیرون زل زدم
گاهی سنگینی نگاهشو روم احساس میکردم
و گاهی هم قصد داشت سر صحبتو باز کنه ولی خیلی سرد جواب میدادم..
بعد کلی تلاشو بدبختی اخر انگار از حرفی که زده بود پشیمون شد
چون دیگه تا اخر مسیر حرفی نزد
وقتی به خونه رسیدیم اول ماشینو وارد پارکینگ کرد و بعدم از در کوچولوی توی پارکینگ وسایلو برداشتیم و وارد حیاط شدیم
کلیدو برداشت، درو باز کرد.
باهم اون هشت پله رو بالا رفتیم تا رسیدیم به در اصلیو وارد خونه شدیم
اره جالبه!
ما باید سه تا درو پشت سر بزاریم تا برسیم به داخل خونه
من عاشق همینش بودم
جونگکوک نایلون رو سمت اشپزخونه بردو منم سریع سمت پله هار رفتم
در اتاقمو باز کردم
از اخرین باری که اینجا بودم دیگه نتونستم تمیزش کنم و حسابی خاک برداشته بود
بهتره اول وسایلمو بچینم بعد شروع کنم به تمیز کاری..
همه وسایلم رو با سلیقه ، منظمو تمیز چیدم سر جاهاشون
و بعد دست بردم توی کمد..
همون ست لباس خواب طوسی رنگو پوشیدم
چون از حق نگذریم زیادی راحت بود
موهامو دم اسبی بالا بستم
برای اینکه مطمئن بشم همچی درست سرجاشه بلند شدم و جای جای خونرو چک کردم
وارد تراس شدم
خیلی کثیف شده بود و بنظرم دلیل کثیف شدنش باد بارون چند هفتهی اخیره
پوفی کشیدم و در بالکن رو بستم
وارد اشپزخونه شدم
باید یچیزی بخورم جون بگیرم و شروع کنم به تمیز کاری!
یخچال که خالی بود بنابرین از توی همون نایلون یه بیسکوییت همراه ابمیوه بیرون اوردم و شروع کردم به خوردن
زیاد نگذشت که صدای جونگکوک اومد
_کاری نداری؟
کیک رو قورت دادم و کنجکاو بهش زل زدم
+کجا؟
_شرکت
+اول بسملا پاشی بری شرکت؟
_پرسیدم کاری نداری؟
مثل اینکه مشکلی پیش اومده.
+نه، بسلامت
_لیلی، درو برای هیچ بنی بشری باز نکن خدافظ
+باشه، خدافظ
250 لایک
- ۹.۳k
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط