💦رمان زمستان💦ِ پارت 75
(این دفهه ابقند نیاز نیس خوده قند نیااازه)
《رمان زمستون❄》
دیانا: رسیدم به تهران چقد دلم تنگ شده بود
دم ی گل فروشی پیاده شدم ی شاخه رز بنفش گرفتم
بالاخره باید از دل آقای کاشی در میوردم:)
پیچیدم تو کوچه و با هر قدم ک نزدیک میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد
ک با صحنه ای ک دیدم همونجا خشکم زد...
ارسلان: از پله ها داشتم بدون میل میرفتم پایین این رضا دست از سر من بر نمیداره مطمئنم میخواد دوستای عسل و به من بچسبونه...
رضا: سلام داداش چطوری؟
ارسلان: سلام خوبم...تو خوبی عسل؟
عسل: مرسی عزیزم دوستم مهدیس...
ارسلان: نمیدونم اومدم باهاش دست بدم ک ی دفعه بغلم کرد دختره هول...با ی صدای آشنا به خودم اومدم...
دیانا: ارسل..(خیلی آروم)
ارسلان: مهدیس و از بغلم پس زدم چقد دلم واسش تنگ شده بود دیانام...اومدم برم سمتش ک ی شاخه گل بنفش و تو سینم کوبید و رفت سمت در خونه...
عسل: دیانا خودتی؟
دیانا: واضح نیس؟ خودمم
رضا: دیانا حالا چرا انقد اعصبی...
دیانا: شما فعلا با دوستتون (خطاب به مهدیس) برین بیرون بعدا با هم حرف میزنیم...لطفا اگه میشه درو باز کن ی چند روزی مهمونتون باشیم آقای کاشی...
ارسلان: قشنگ معلوم بود حسودی کرده خندم جمع کردم رفتم سمت در...شما برین من پیش دیانا میمونم..
مهدیس: وا چرا ما این همه اومدیم اینجا با هم بریم
حالا این مهمونتون بعد بیرون ببینید....
ارسلان: ایشون مهمون نیستن اولا صاحاب خونن
دوما ایشون همسر بنده هستن...
دیانا: با حرفای ارسلان خوشحال شدم ولی اصلن به روی خودم نیوردم...
مهدیس: رضا تو ک گفتی این زن نداره..
ارسلان: آقای رضا خیلی حرفا میزنه توجه نکنید...
دیانا: وایستاده بودم و به حرفای بچها گوش میدادم ک ی دفعه ارسلان مچ دستمو کشید و رفت سمت آسانسور سوار آسانسور شدیم هنوز مچ دستم و سفت گرفته بود در خونه رو باز کرد و رفت تو خونه ی دفعه تو ی حرکت...
《رمان زمستون❄》
دیانا: رسیدم به تهران چقد دلم تنگ شده بود
دم ی گل فروشی پیاده شدم ی شاخه رز بنفش گرفتم
بالاخره باید از دل آقای کاشی در میوردم:)
پیچیدم تو کوچه و با هر قدم ک نزدیک میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد
ک با صحنه ای ک دیدم همونجا خشکم زد...
ارسلان: از پله ها داشتم بدون میل میرفتم پایین این رضا دست از سر من بر نمیداره مطمئنم میخواد دوستای عسل و به من بچسبونه...
رضا: سلام داداش چطوری؟
ارسلان: سلام خوبم...تو خوبی عسل؟
عسل: مرسی عزیزم دوستم مهدیس...
ارسلان: نمیدونم اومدم باهاش دست بدم ک ی دفعه بغلم کرد دختره هول...با ی صدای آشنا به خودم اومدم...
دیانا: ارسل..(خیلی آروم)
ارسلان: مهدیس و از بغلم پس زدم چقد دلم واسش تنگ شده بود دیانام...اومدم برم سمتش ک ی شاخه گل بنفش و تو سینم کوبید و رفت سمت در خونه...
عسل: دیانا خودتی؟
دیانا: واضح نیس؟ خودمم
رضا: دیانا حالا چرا انقد اعصبی...
دیانا: شما فعلا با دوستتون (خطاب به مهدیس) برین بیرون بعدا با هم حرف میزنیم...لطفا اگه میشه درو باز کن ی چند روزی مهمونتون باشیم آقای کاشی...
ارسلان: قشنگ معلوم بود حسودی کرده خندم جمع کردم رفتم سمت در...شما برین من پیش دیانا میمونم..
مهدیس: وا چرا ما این همه اومدیم اینجا با هم بریم
حالا این مهمونتون بعد بیرون ببینید....
ارسلان: ایشون مهمون نیستن اولا صاحاب خونن
دوما ایشون همسر بنده هستن...
دیانا: با حرفای ارسلان خوشحال شدم ولی اصلن به روی خودم نیوردم...
مهدیس: رضا تو ک گفتی این زن نداره..
ارسلان: آقای رضا خیلی حرفا میزنه توجه نکنید...
دیانا: وایستاده بودم و به حرفای بچها گوش میدادم ک ی دفعه ارسلان مچ دستمو کشید و رفت سمت آسانسور سوار آسانسور شدیم هنوز مچ دستم و سفت گرفته بود در خونه رو باز کرد و رفت تو خونه ی دفعه تو ی حرکت...
۶۷.۷k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.