💦رمان زمستان💦 پارت 76
(خودم روانی این پارتم مخصوصا تیکه های اولش)
《رمان زمستون❄》
دیانا: تو ی حرکت منو کشید تو بغلش و سرشو داخل گلوم فرو برد..عین این بچها داشتم گردنم و بو میکرد...
ارسلان: میدونی چقد دلم واست تنگ شده بود؟
دیانا: خسته شده بودم از لجبازی از جدایی دیگ نمیخواستم از دستش بدم دستمو دور گردنش حلقه کردم....منم همینطور خیلی بیشتر دلم تنگ شده بود...
ارسلان: چرا رفتی؟ چرا تنهام گزاشتی؟
دیانا: دیگه این حرفا مهم نیس مهم اینکه الان کنارتم...از بغلش اومدم بیرون...خب بسته هر چقد غم غصه خوردیم بسه بریم ی چیزی درست کنیم ک گشنمه...
ارسلان: ی چیزی سفارش میدم..
دیانا: یعنی الان میخوای بگی از غذای من بدت میاد..
ارسلان: نه منظورم این نبود فقط..
دیانا: دیگه حرف نباشه بریم ی چیزی درست کنیم بخوریم..
ارسلان: باشه..رفتم بغلش کردم و از زمین بلندش کردم نشوندمش روی جزیره..خب خانوم رحیمی تعریف کن کجا بودی؟
دیانا: پیش یکی از دوستای قدیمیم..
ارسلان: دختر بود یا پسر؟
دیانا: پسر..با این حرفم اخمای ارسلان تو هم رف..
ارسلان: تو شیش ماه پیش ی پسر بودی؟
دیانا: اون مثل برادرمه همه جوره پشتم بود و اینکه اون اصن خونه نمیومد شبا نگران نباش..
ارسلان: خب چی میخوای درست کنی؟
دیانا: کیک؟
ارسلان: مگه بلدی؟
دیانا: زدم تو سر ارسلان...بله ک بلدم...
ارسلان: باشه حالا چرا میزنی؟
دیانا: خب باید چی کار کنم اول؟
ارسلان: تو ک گفتی بلدی...زدم زیر خنده
دیانا: زهر مار اصن لیاقت نداری واست کیک درست کنم..
ارسلان: خب بیا ی چیز ساده تر درست کنیم..
دیانا: مثلا؟
ارسلان: از بیرون غذا سفارش بدیم..
دیانا: نمک شدی..
ارسلان: دیگه نبودنت بم ساخته
دیانا: معلومه هنوز پیامات و دارم
ارسلان: به نظر من این بحث و تموم کنیم..
دیانا: به نفع خودته این کار
ارسلان: سکوت بینمون حکم فرما شد و فقط تنها چیزی ک فرق کرد این بود ک الان محو چشای هم بودیم..
دیانا: چشامون قفل شده بود تو چشای هم ک نرمی لباشو رو لبام حس کردم چقد دلم تنگ شده بود واسش...
《رمان زمستون❄》
دیانا: تو ی حرکت منو کشید تو بغلش و سرشو داخل گلوم فرو برد..عین این بچها داشتم گردنم و بو میکرد...
ارسلان: میدونی چقد دلم واست تنگ شده بود؟
دیانا: خسته شده بودم از لجبازی از جدایی دیگ نمیخواستم از دستش بدم دستمو دور گردنش حلقه کردم....منم همینطور خیلی بیشتر دلم تنگ شده بود...
ارسلان: چرا رفتی؟ چرا تنهام گزاشتی؟
دیانا: دیگه این حرفا مهم نیس مهم اینکه الان کنارتم...از بغلش اومدم بیرون...خب بسته هر چقد غم غصه خوردیم بسه بریم ی چیزی درست کنیم ک گشنمه...
ارسلان: ی چیزی سفارش میدم..
دیانا: یعنی الان میخوای بگی از غذای من بدت میاد..
ارسلان: نه منظورم این نبود فقط..
دیانا: دیگه حرف نباشه بریم ی چیزی درست کنیم بخوریم..
ارسلان: باشه..رفتم بغلش کردم و از زمین بلندش کردم نشوندمش روی جزیره..خب خانوم رحیمی تعریف کن کجا بودی؟
دیانا: پیش یکی از دوستای قدیمیم..
ارسلان: دختر بود یا پسر؟
دیانا: پسر..با این حرفم اخمای ارسلان تو هم رف..
ارسلان: تو شیش ماه پیش ی پسر بودی؟
دیانا: اون مثل برادرمه همه جوره پشتم بود و اینکه اون اصن خونه نمیومد شبا نگران نباش..
ارسلان: خب چی میخوای درست کنی؟
دیانا: کیک؟
ارسلان: مگه بلدی؟
دیانا: زدم تو سر ارسلان...بله ک بلدم...
ارسلان: باشه حالا چرا میزنی؟
دیانا: خب باید چی کار کنم اول؟
ارسلان: تو ک گفتی بلدی...زدم زیر خنده
دیانا: زهر مار اصن لیاقت نداری واست کیک درست کنم..
ارسلان: خب بیا ی چیز ساده تر درست کنیم..
دیانا: مثلا؟
ارسلان: از بیرون غذا سفارش بدیم..
دیانا: نمک شدی..
ارسلان: دیگه نبودنت بم ساخته
دیانا: معلومه هنوز پیامات و دارم
ارسلان: به نظر من این بحث و تموم کنیم..
دیانا: به نفع خودته این کار
ارسلان: سکوت بینمون حکم فرما شد و فقط تنها چیزی ک فرق کرد این بود ک الان محو چشای هم بودیم..
دیانا: چشامون قفل شده بود تو چشای هم ک نرمی لباشو رو لبام حس کردم چقد دلم تنگ شده بود واسش...
۱۵۱.۰k
۲۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.