هنگامی که مینوشتم ؛
هنگامی که مینوشتم ؛
قلمِ در دستانم ، ناگهان ثابت شد ، تکان نمیخورد ، به صفحه نگاه کردم ، آن هم دیگر نمیخواست حرف هایم را بشنود.
قطرات اشکم که بر صفحه ریخته شده بود ، مانند مذاب بر دیگر صفحات نفوذ کرده بود . کمی تامل کردم ؛ مگر حرف هایم چقدر بد بود که اینگونه تمام اجسام اطرافم را وادار به کناره گیری کرده ؟ مگر ، مگر من چه گفتم ؟ اخر ، چقدر بد سخن گفتم که این ها اینگونه بیزار از نوشتنو خواندنو گوش دادن شده اند ¡¿
درحال فکر کردن بودم و در اعماق افکارم غرق شده بودم که تازگی چیزی را در دستم حس کردم....باور نکردنی بود ؛ قلم هم میگریست !
پس..
اگر انقدر حالم خراب است که حتی اجسام به حالم میگریند ؛
تو ، چگونه باز نمیگردی ؟
تو چگونه ، حتی حاظر به لحظه ای دیدن من نیستی ؟
اخر تو مگر دِلت از سنگ است ؟
یادت است ؟ خاطراتمان ،،
من ، تک تک شان را به یاد دارم ، مانند فیلم هر لحظه از جلوی چشمانم میگذرند..میخواهی ؟ میخواهی اگر یادت رفته برایت آن روز هارا باز گو کنم ؟
شاید ،
تو هم دلتنگ شوی ، شاید توهم ، دلت آغوش گرم من را خواست که از همه به خاطر تو محروم کردم....
یادت است چگونه حسودی میکردی ،؟ چگونه به حال اطرافیان من که فقط میتوانستند من را از نزدیک ببیند غبطه میخوردی ؟
یادت است چگونه زیر باران برایم سخن میگفتی ؟
یادت است چگونه درد قلبت را با یاد من تسکین میدادی ؟
یادت است با القاب یکدیگر را صدا میکردیم ؟
یادت است همدیگر را از دور در آغوش میکشیدیم ؟
یادت هست ؟ اصلا آن ها را هیچ ، ، ، لازم نیست انها را یاد داشته باشی....من را به یاد داری ؟ هنوز اسم من را میشنوی لبخند میزنی ؟ هنوز از من میپرسند ، با عشق جواب میدهی ؟ اصلا ، میپرسند ؟
دلتنگت شده ام.
دلم میخواهد این متن را برای تو بنویسم ؛
اما ،
اگر من را از نوشتن محروم کنی چه ؟
اگر از من تنفر بگیری چه ؟
اگر دیگر نخواهی حتی نام من را بشنوی چه ؟
اگر من به کسی تبدیل شوم که تو از آن تنفر داشته باشی چه ؟
پس....
سکوت میکنم ؛(:
شاید زندگی کمی دل رحم شَوَدو...
بُگذارد ؛ باری دیگر ، تورا در آغوش بِکشم ::
حتی اگر در اضایش زندگی ام را در آغوش خود بُکشد.....
قلمِ در دستانم ، ناگهان ثابت شد ، تکان نمیخورد ، به صفحه نگاه کردم ، آن هم دیگر نمیخواست حرف هایم را بشنود.
قطرات اشکم که بر صفحه ریخته شده بود ، مانند مذاب بر دیگر صفحات نفوذ کرده بود . کمی تامل کردم ؛ مگر حرف هایم چقدر بد بود که اینگونه تمام اجسام اطرافم را وادار به کناره گیری کرده ؟ مگر ، مگر من چه گفتم ؟ اخر ، چقدر بد سخن گفتم که این ها اینگونه بیزار از نوشتنو خواندنو گوش دادن شده اند ¡¿
درحال فکر کردن بودم و در اعماق افکارم غرق شده بودم که تازگی چیزی را در دستم حس کردم....باور نکردنی بود ؛ قلم هم میگریست !
پس..
اگر انقدر حالم خراب است که حتی اجسام به حالم میگریند ؛
تو ، چگونه باز نمیگردی ؟
تو چگونه ، حتی حاظر به لحظه ای دیدن من نیستی ؟
اخر تو مگر دِلت از سنگ است ؟
یادت است ؟ خاطراتمان ،،
من ، تک تک شان را به یاد دارم ، مانند فیلم هر لحظه از جلوی چشمانم میگذرند..میخواهی ؟ میخواهی اگر یادت رفته برایت آن روز هارا باز گو کنم ؟
شاید ،
تو هم دلتنگ شوی ، شاید توهم ، دلت آغوش گرم من را خواست که از همه به خاطر تو محروم کردم....
یادت است چگونه حسودی میکردی ،؟ چگونه به حال اطرافیان من که فقط میتوانستند من را از نزدیک ببیند غبطه میخوردی ؟
یادت است چگونه زیر باران برایم سخن میگفتی ؟
یادت است چگونه درد قلبت را با یاد من تسکین میدادی ؟
یادت است با القاب یکدیگر را صدا میکردیم ؟
یادت است همدیگر را از دور در آغوش میکشیدیم ؟
یادت هست ؟ اصلا آن ها را هیچ ، ، ، لازم نیست انها را یاد داشته باشی....من را به یاد داری ؟ هنوز اسم من را میشنوی لبخند میزنی ؟ هنوز از من میپرسند ، با عشق جواب میدهی ؟ اصلا ، میپرسند ؟
دلتنگت شده ام.
دلم میخواهد این متن را برای تو بنویسم ؛
اما ،
اگر من را از نوشتن محروم کنی چه ؟
اگر از من تنفر بگیری چه ؟
اگر دیگر نخواهی حتی نام من را بشنوی چه ؟
اگر من به کسی تبدیل شوم که تو از آن تنفر داشته باشی چه ؟
پس....
سکوت میکنم ؛(:
شاید زندگی کمی دل رحم شَوَدو...
بُگذارد ؛ باری دیگر ، تورا در آغوش بِکشم ::
حتی اگر در اضایش زندگی ام را در آغوش خود بُکشد.....
۹.۹k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.