p
p33
پنج دقیقه مونده به یازده.
ات پشت دستگاه قهوهساز ایستاده بود؛
نه برای درستکردن قهوه،
فقط دستهاش رو به لبهی سرد فلزی تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود.
همهی کرکرهها پایین بودن،
جز همونی که روی در ورودی بود.
چراغهای اصلی خاموش،
فقط چند چراغ ریز کنار دیوار روشن؛
نوری کمجون، خفه،
انگار کافه هم نفسش رو حبس کرده بود.
صدای موتور.
ات از فکر بیرون کشیده شد.
چند ضربهی کوتاه به شیشه خورد.
بدون عجله،
بدون تردید،
رفت سمت در.
بازش کرد.
+فقط ده دقیقه.
کوک وارد شد.
در قفل شد.
آخرین کرکره هم پایین اومد.
ات رفت نشست روی صندلی کنار پیشخان.
دستهاش رو تو هم قفل کرد.
منتظر.
کوک کلاه کاسکتش رو درآورد، گذاشت روی میز.
ات فقط یک لحظه نگاه کرد و همون یک لحظه کافی بود تا دلش مچاله شه.
صورت کوک خالی بود.
نه خسته…خاموش.
چشمهاش…
انگار چیزی نورشون رو کشیده بود بیرون.
ات سریع نگاهشو گرفت.
اگه یه ثانیهی دیگه نگاه میکرد، میپرید تو بغلش.
سرفهای کرد، جابهجا شد.
کوک سکوت رو شکست:
_دقیق نمیدونم چرا کل خانوادت رو سوزوندی…
چرا اون انتقام رو گرفتی، ولی میدونم ازشون فرار نکردی، تو حذفشون کردی.
مکث.
_ اما…از من داری فرار میکنی.
ات نگاهش نکرد.
کوک ادامه داد، آروم اما سنگین:
_ چون من جزئی از زندگی قبلیتام؟
اگه این دلیله…
خودتم میدونی دلیلِ درستی نیست.
ات چشمهاشو محکم بست.
صداش سرد شد:
+ازت فرار نمیکنم، کوک.
ولی بهتره من پیش تو نباشم.
_چرا؟
+چون تو گذشتهمو زنده میکنی.
همهی دردهامو.
کوک ساکت شد.
ات وقتی نگاه کرد،
چشمهای کوک خیس بود.
صداش شکست:
_دو سال پیش برام سؤال بود
چرا نمیخندی…چرا انقدر جدیای.
نفسش لرزید.
_ الان که میفهمم
اون موقع چقدر داشتی عذاب میکشیدی
و من نمیدونستم…
اشک پایین افتاد.
_ حالم از خودم بهم میخوره.
ات خیره مونده بود به اشکی که از گونهی کوک سر خورد.
کوک از جاش بلند شد.
اومد جلو.
جلوی ات زانو زد.
دستش رو گرفت.
صداش همزمان میلرزید و میسوخت:
_ ات…من عاشقتم، خواهش میکنم ازم فرار نکن.
بیا از نو شروع کنیم.
ات برگشت.
تو چشمهاش نگاه کرد.
دستش رو آروم برد سمت صورت کوک و نوازشش کرد ،
+معذرت میخوام…
صداش نرم بود.
مرگبار.
+عشق تو منو ضعیف میکنه.
و این ضعف… آخرش منو میکشه.
دستش رو از دست کوک کشید
+من نمیخوام بمیرم.
بلند شد.
کوک هنوز همونجا رو ی زانوش بود.
اگه حرفات تموم شده،
+بهتره بری.
برگشت سمت پیشخان.
در یک لحظه...
سینهی کوک به کتفش خورد.
دستهاش دور کمر ات حلقه شد.
ات خشک شد.
کوک سرش رو فرو کرد تو گردنش.
نفس عمیقی کشید..
_ هیچوقت نمیذارم عشق من ضعیفت کنه.
قول میدم قویترت کنم.
فقط بگو میمونی…
ات خودش رو کشید بیرون.
چرخید.
و یک سیلی محکم خابوند تو صورت کوک.
صدای ضربه تو کافه پیچید.
+آخرین باره منو لمس میکنی.
الانم از اینجا برو…
وگرنه خودم پرتت میکنم بیرون.
ریموت.
کرکره بالا رفت.
در باز شد.
کوک با صورتی که میسوخت
و قلبی که بیشتر،
کلاهشو برداشت.
آروم از کنارش رد شد.
ات حتی نگاهش نکرد.
در کوبیده شد.
کوک لحظهای پشت در ایستاد.
برگشت.
نگاهش کرد.
بعد سوار موتور شد
و رفت.
ات تکیه داد به کانتر.
دستهاش میلرزید.
ده دقیقه…
تموم شده بود.
پنج دقیقه مونده به یازده.
ات پشت دستگاه قهوهساز ایستاده بود؛
نه برای درستکردن قهوه،
فقط دستهاش رو به لبهی سرد فلزی تکیه داده بود و به زمین خیره شده بود.
همهی کرکرهها پایین بودن،
جز همونی که روی در ورودی بود.
چراغهای اصلی خاموش،
فقط چند چراغ ریز کنار دیوار روشن؛
نوری کمجون، خفه،
انگار کافه هم نفسش رو حبس کرده بود.
صدای موتور.
ات از فکر بیرون کشیده شد.
چند ضربهی کوتاه به شیشه خورد.
بدون عجله،
بدون تردید،
رفت سمت در.
بازش کرد.
+فقط ده دقیقه.
کوک وارد شد.
در قفل شد.
آخرین کرکره هم پایین اومد.
ات رفت نشست روی صندلی کنار پیشخان.
دستهاش رو تو هم قفل کرد.
منتظر.
کوک کلاه کاسکتش رو درآورد، گذاشت روی میز.
ات فقط یک لحظه نگاه کرد و همون یک لحظه کافی بود تا دلش مچاله شه.
صورت کوک خالی بود.
نه خسته…خاموش.
چشمهاش…
انگار چیزی نورشون رو کشیده بود بیرون.
ات سریع نگاهشو گرفت.
اگه یه ثانیهی دیگه نگاه میکرد، میپرید تو بغلش.
سرفهای کرد، جابهجا شد.
کوک سکوت رو شکست:
_دقیق نمیدونم چرا کل خانوادت رو سوزوندی…
چرا اون انتقام رو گرفتی، ولی میدونم ازشون فرار نکردی، تو حذفشون کردی.
مکث.
_ اما…از من داری فرار میکنی.
ات نگاهش نکرد.
کوک ادامه داد، آروم اما سنگین:
_ چون من جزئی از زندگی قبلیتام؟
اگه این دلیله…
خودتم میدونی دلیلِ درستی نیست.
ات چشمهاشو محکم بست.
صداش سرد شد:
+ازت فرار نمیکنم، کوک.
ولی بهتره من پیش تو نباشم.
_چرا؟
+چون تو گذشتهمو زنده میکنی.
همهی دردهامو.
کوک ساکت شد.
ات وقتی نگاه کرد،
چشمهای کوک خیس بود.
صداش شکست:
_دو سال پیش برام سؤال بود
چرا نمیخندی…چرا انقدر جدیای.
نفسش لرزید.
_ الان که میفهمم
اون موقع چقدر داشتی عذاب میکشیدی
و من نمیدونستم…
اشک پایین افتاد.
_ حالم از خودم بهم میخوره.
ات خیره مونده بود به اشکی که از گونهی کوک سر خورد.
کوک از جاش بلند شد.
اومد جلو.
جلوی ات زانو زد.
دستش رو گرفت.
صداش همزمان میلرزید و میسوخت:
_ ات…من عاشقتم، خواهش میکنم ازم فرار نکن.
بیا از نو شروع کنیم.
ات برگشت.
تو چشمهاش نگاه کرد.
دستش رو آروم برد سمت صورت کوک و نوازشش کرد ،
+معذرت میخوام…
صداش نرم بود.
مرگبار.
+عشق تو منو ضعیف میکنه.
و این ضعف… آخرش منو میکشه.
دستش رو از دست کوک کشید
+من نمیخوام بمیرم.
بلند شد.
کوک هنوز همونجا رو ی زانوش بود.
اگه حرفات تموم شده،
+بهتره بری.
برگشت سمت پیشخان.
در یک لحظه...
سینهی کوک به کتفش خورد.
دستهاش دور کمر ات حلقه شد.
ات خشک شد.
کوک سرش رو فرو کرد تو گردنش.
نفس عمیقی کشید..
_ هیچوقت نمیذارم عشق من ضعیفت کنه.
قول میدم قویترت کنم.
فقط بگو میمونی…
ات خودش رو کشید بیرون.
چرخید.
و یک سیلی محکم خابوند تو صورت کوک.
صدای ضربه تو کافه پیچید.
+آخرین باره منو لمس میکنی.
الانم از اینجا برو…
وگرنه خودم پرتت میکنم بیرون.
ریموت.
کرکره بالا رفت.
در باز شد.
کوک با صورتی که میسوخت
و قلبی که بیشتر،
کلاهشو برداشت.
آروم از کنارش رد شد.
ات حتی نگاهش نکرد.
در کوبیده شد.
کوک لحظهای پشت در ایستاد.
برگشت.
نگاهش کرد.
بعد سوار موتور شد
و رفت.
ات تکیه داد به کانتر.
دستهاش میلرزید.
ده دقیقه…
تموم شده بود.
- ۳۵۸
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط