پارت دهم سرنوشت نفرین شده
اینبار سکوت کرد..
احساس بی پوچی داشت..
اروم قدم برداشت سمت..اتاقش..
تنها جایی که میتونست..با ارامش زندگی کنه..
رو تختش ولو شد..
چشماش بغض سنگینی داشت..
اما اجازه نمیداد اشکی بریزه..
چون بنظرش اشک چشم خیلی با ارزش بود و نباید برای چیزای بیهوده حرومش میکرد..
سرشو تو بالشت فرو برد از زیر بالشت سیگار وینستون لایت خاصش رو بیرون اوورد..
نفس عمیق کشید از جاش بلند شد..
موهاشو بهم ریخت خودشو تو ایینه نگاه کرد..
یه نخ سیگار از پاکت دراوورد گذاشت رو لبش..
به خودش تو ایینه زل زد..
نیشخند شیطانی به خودش زد..
سیگارشو از لبش گرفت و با حرفاش به خودش دلگرمی داد..
: « میبینی مینجه همشون ازت متنفرن همشون میخوان بمیری ولی میدونی چیه به تخمت.. »
دستشو به سمت ایینه دراز کرد و دست خودشو گرفت..
: « میبینی من اینجام چیزی نمیشه..هرچیم بشه نباید..ببازیم..هوم؟ هرگز بهشون نشون میدیم به همشون فقط یکم تحمل کن..»
دوباره سیگارشو رو لبش گذاشت نیشخند دیگه زد...سمت بالکن اتاقش رفت..
درو باز کرد نفس عمیق کشید..
قبل از اینکه اشک رو گونه هاش بچکه پاکش کرد..
فندک مشکیشو دراوورد و اتیشش و رو روشن کرد به اتیش فندک زل زد..
عکس اتیش تو چشماش انعکاس شده بود..
سیگارشو روشن کرد فندکو رو تختش پرت کرد..
محکم از سیگارش کام گرفت دودشو به ریه هاش فرستاد..رو لبه ی بالکن نشست دوباره کام گرفت و دودشو به هوا فرستاد..به خیابون و ماشینا زل زد با صدای گوشیش به خودش اومد از جاش بلند شد سیگارو خاموش کرد در بالکنو بست گوشیشو گرفت..
(پیام از طرف باران)
: « بانی امشب خونه من مهمونیه میبینمت»
: « حسش نیست خوش بگذره »
: « بچه من خوانوادتو گاییدم خب؟ حرفمم شبیه سوال نبود اماده شو میام دنبالت»
هوف بلندی کشید..
کیفشو از کمدش در اوورد سیگارشو با یه سری خرت و پرت گذاشت تو کیفش ..
کت لی مشکیشو برداشت گردنبند صلیبشو گذاشت گردنش..
کلاه نقابی مشکیشو برداشت از اتاقش اومد بیرون..
پدرش بدون نگاه کردن بهش با بی میلی پرسید..
: « کجا؟ »
کلاهشو سرش گذاشت..
: « پیش باران »
: « خیلی خب مواظب باش »
بدون حتی یک کلمه حرف درو پشتش بست..
از پله ها اومد پایین درو باز کرد..با بطری شیر موز مواجه شد..
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.