True love or fear
True love or fear
Part 8
همینطور غرق در فکرام بودم که
شوگا:آناااا....
من:او.. ببخشید حواسم نبود
شوگا: اهه... بهتره دیگه بریم..اینجا خطرناک
من:هوم.. موافقم
از عمارت خارج شدیم ..
من:ام.. یونگی.. من امشبو کجا باید بمونم؟
شوگا:تو اتاقت...
من:اتاقم؟..
شوگا:اره..
من:...
بعد از چند مین به یه ساختمون رسیدیم
یونگی درو باز کرد و وارد شدیم
من:عااا...
داخل راهرو خیلی تاریک و خف بود احساس میکردم هر لحظه ممکن نفسم بند بیاد
شوگا:عام.. بهش عادت میکنی
من:هوم..
شوگا:خب.. این اتاقته وسایلی که نیاز داری داخل اتاق هست هر موقع هم که چیزی نیاز داشتی میتونی بهم بگی
من:. ممنون
شوگا:من دیگه میرم.. بعدا میبینمت
من:..فعلا
از دید آنا
داشتم یکم اطرافو نگاه میکردم که
در اتاق کناریم باز شد
از صدایی که شنیدم شوکه شدم
جونگ کوک:او.. ببین کی اینجاست
من:ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود
سرمو به طرفش چرخوندم
با لبخند ترسناکش بهم خیره شده بود
ایندفعه بیشتر از همیشه ازش میترسیدم
داشت اروم اروم بهم نزدیک میشد
با هر قدم چه نزدیک تر میشد
من یه قدم به عقب برمیداشتم . .. تا جایی که با دیوار برخورد کردم
دقیقا جلوم وایساده بود
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد
به قدری ترسیده بودم که حس میکردم قلبم دیگه نمیتپه و وایساده
جونگ کوک:ترسیدی؟!! ( پوزخند)
هوم همینه دنیا ترسناک نه؟
من:تو چشماش غرق شده بودم و فقط به حرفاش گوش میدادم
جونگ کوک:به اطرافت نگاه کن
من:نگاهمو ازش گرفتم به اطراف دادم
از صحنه ای که دیدم شوکه شدم نفسم بند اومده بود
کف زمین پر از جنازه هایی بود که بهم لبخند میزدند
جنازه های غرق در خون از دیوار اویزون شده بودند و کف زمین پر از خون شده بود
نه.. نه امکان نداره حتما این یه توهم
جونگ کوک:میبینی چقد لذت بخش ادمای احمقی که جونشون رو میدن؟ اونا فقط سزاوار مرگن
این صحنه واقعا زیباست
مگه نه!؟ ( خنده با صدای بلند )
از دید آنا
صدای خنده های جنون امیزش تو گوشم اکو میشد
حالت تهوع گرفته بود و سرم به شدت درد میکرد
حس میکردم هر لحظه ممکن از هوش برم
زیر چونمو گرفت به طرف خودش چرخوند
جونگ کوک:نظرت چیه تو ام یکی از اونا باشی؟
ولی.. نه.. اینکارو نمیکنم تو برام خیلی با ارزشی
من:با تک تک حرفایی که میزد پاهام سست تر میشد
یهو حالت چشماش عوض شد و جاشو به خماری داد
دستشو رو لبم کشید
و گفت.. در عوضش میتونم تورو مال خودم کنم
هوم... تو واقعا از خود بی خودم میکنی
و توی یه حرکت لباشو رو لبام گذاشت
Part 8
همینطور غرق در فکرام بودم که
شوگا:آناااا....
من:او.. ببخشید حواسم نبود
شوگا: اهه... بهتره دیگه بریم..اینجا خطرناک
من:هوم.. موافقم
از عمارت خارج شدیم ..
من:ام.. یونگی.. من امشبو کجا باید بمونم؟
شوگا:تو اتاقت...
من:اتاقم؟..
شوگا:اره..
من:...
بعد از چند مین به یه ساختمون رسیدیم
یونگی درو باز کرد و وارد شدیم
من:عااا...
داخل راهرو خیلی تاریک و خف بود احساس میکردم هر لحظه ممکن نفسم بند بیاد
شوگا:عام.. بهش عادت میکنی
من:هوم..
شوگا:خب.. این اتاقته وسایلی که نیاز داری داخل اتاق هست هر موقع هم که چیزی نیاز داشتی میتونی بهم بگی
من:. ممنون
شوگا:من دیگه میرم.. بعدا میبینمت
من:..فعلا
از دید آنا
داشتم یکم اطرافو نگاه میکردم که
در اتاق کناریم باز شد
از صدایی که شنیدم شوکه شدم
جونگ کوک:او.. ببین کی اینجاست
من:ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود
سرمو به طرفش چرخوندم
با لبخند ترسناکش بهم خیره شده بود
ایندفعه بیشتر از همیشه ازش میترسیدم
داشت اروم اروم بهم نزدیک میشد
با هر قدم چه نزدیک تر میشد
من یه قدم به عقب برمیداشتم . .. تا جایی که با دیوار برخورد کردم
دقیقا جلوم وایساده بود
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد
به قدری ترسیده بودم که حس میکردم قلبم دیگه نمیتپه و وایساده
جونگ کوک:ترسیدی؟!! ( پوزخند)
هوم همینه دنیا ترسناک نه؟
من:تو چشماش غرق شده بودم و فقط به حرفاش گوش میدادم
جونگ کوک:به اطرافت نگاه کن
من:نگاهمو ازش گرفتم به اطراف دادم
از صحنه ای که دیدم شوکه شدم نفسم بند اومده بود
کف زمین پر از جنازه هایی بود که بهم لبخند میزدند
جنازه های غرق در خون از دیوار اویزون شده بودند و کف زمین پر از خون شده بود
نه.. نه امکان نداره حتما این یه توهم
جونگ کوک:میبینی چقد لذت بخش ادمای احمقی که جونشون رو میدن؟ اونا فقط سزاوار مرگن
این صحنه واقعا زیباست
مگه نه!؟ ( خنده با صدای بلند )
از دید آنا
صدای خنده های جنون امیزش تو گوشم اکو میشد
حالت تهوع گرفته بود و سرم به شدت درد میکرد
حس میکردم هر لحظه ممکن از هوش برم
زیر چونمو گرفت به طرف خودش چرخوند
جونگ کوک:نظرت چیه تو ام یکی از اونا باشی؟
ولی.. نه.. اینکارو نمیکنم تو برام خیلی با ارزشی
من:با تک تک حرفایی که میزد پاهام سست تر میشد
یهو حالت چشماش عوض شد و جاشو به خماری داد
دستشو رو لبم کشید
و گفت.. در عوضش میتونم تورو مال خودم کنم
هوم... تو واقعا از خود بی خودم میکنی
و توی یه حرکت لباشو رو لبام گذاشت
۳۸.۶k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.