True love or fear
True love or fear
Part 9
وقتی لباش با لبام برخورد کرد
یهو خاطراتی مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شدن
-باید چیکار کنیم ما بازیو باختیم
+مجبوریم جونگ کوک رو بهش بدیم ما قمار کردیم و حالا باید تقاصشو پس بدیم
مادر جونگ کوک اهی کشید و گفت خیلی خب اگه این تنها راه
باشه
از دید آنا
باورم نمیشد.. ی.. یعنی اونا به همین راحتی پسرشون رو به اون هیولا عوضی فروختن
بعد از اون.. وقایای دیگه ای رو دیدم
از دیدن صحنه روبروم خشکم زد
اون جونگ کوک بود که داشت.. داشت ادم میکشت
اون واقعا یه هیولا بود
البته.. هیولایی که پدر و مادرش ازش ساخته بودن
با جدا شدن جونگ کوک ازم همشون محو شدن
سعی کردم خودمو جمع جور کنم
نفس عمیقی کشیدم و به جونگ کوکی که روبروم وایساده بود نگاه کردم
هرطور شده برت میگردونم( تو ذهنش)
تو چشماش نگاه کردم و پوزخندی زدم
واز اونجا دور شدم
میتونستم از نگاه و حرکاتش بفهمم که گیج شده
نمیدونم چرا اما حس کردم که دیگه ترسی ازش ندارم
تو چشماش.. یه ارامش و محبت خاصی وجود داره یه حس ارامشی که تاحالا تجربش نکردم
با اینکه اون یه هیولاس اما با تمام وجود حس میکنم هنوزم ذره ای عشق و محبت در قلبش وجود داره و کامل از بین نرفته
سعی کردم ذهنمو از این افکار خالی کنم
لبخندی زدم و از ساختمون خارج شدم
هوا خیلی خوب بود نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم باد موهام رو در دست بگیره
قدم زنان تو شهر میگشتم که متوجه تعداد زیادی از مردم شدم که دور هم جمع شده بودند و دست می زدند
کنجکاو شدم و خودمو بین مردم جا کردم
یه پسر جوون که شعبده بازی می کرد
ترکیب پوست سفید و موهای ابی لختش هارمونی قشنگی رو شکل داده بود
دوست داشتم باهاش بیشتر اشنا شم
پس یگوشه وایسادم تا جمعیت پراکنده بشه
وقتی همه رفتن
به سمتش حرکت کردم
درحالی که داشت وسایلش رو جمع میکرد
تک سرفه ای زدم
متوجه حضورم شد سرشو اورد بالا.. و با لبخند گفت.. میتونم کمکتون کنم؟
من:ع.. عام.. خب من نمایشتو دیدم عالیی بود
میخواستم باهات اشنا بشم راستش من تازه اومدم اینجا و.. و.. فقط
-اوو.. پس تو همون تازه واردی
من:ه.. هوم
-چند لحظه صبر کن الان میام
من:باشه
Part 9
وقتی لباش با لبام برخورد کرد
یهو خاطراتی مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شدن
-باید چیکار کنیم ما بازیو باختیم
+مجبوریم جونگ کوک رو بهش بدیم ما قمار کردیم و حالا باید تقاصشو پس بدیم
مادر جونگ کوک اهی کشید و گفت خیلی خب اگه این تنها راه
باشه
از دید آنا
باورم نمیشد.. ی.. یعنی اونا به همین راحتی پسرشون رو به اون هیولا عوضی فروختن
بعد از اون.. وقایای دیگه ای رو دیدم
از دیدن صحنه روبروم خشکم زد
اون جونگ کوک بود که داشت.. داشت ادم میکشت
اون واقعا یه هیولا بود
البته.. هیولایی که پدر و مادرش ازش ساخته بودن
با جدا شدن جونگ کوک ازم همشون محو شدن
سعی کردم خودمو جمع جور کنم
نفس عمیقی کشیدم و به جونگ کوکی که روبروم وایساده بود نگاه کردم
هرطور شده برت میگردونم( تو ذهنش)
تو چشماش نگاه کردم و پوزخندی زدم
واز اونجا دور شدم
میتونستم از نگاه و حرکاتش بفهمم که گیج شده
نمیدونم چرا اما حس کردم که دیگه ترسی ازش ندارم
تو چشماش.. یه ارامش و محبت خاصی وجود داره یه حس ارامشی که تاحالا تجربش نکردم
با اینکه اون یه هیولاس اما با تمام وجود حس میکنم هنوزم ذره ای عشق و محبت در قلبش وجود داره و کامل از بین نرفته
سعی کردم ذهنمو از این افکار خالی کنم
لبخندی زدم و از ساختمون خارج شدم
هوا خیلی خوب بود نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم باد موهام رو در دست بگیره
قدم زنان تو شهر میگشتم که متوجه تعداد زیادی از مردم شدم که دور هم جمع شده بودند و دست می زدند
کنجکاو شدم و خودمو بین مردم جا کردم
یه پسر جوون که شعبده بازی می کرد
ترکیب پوست سفید و موهای ابی لختش هارمونی قشنگی رو شکل داده بود
دوست داشتم باهاش بیشتر اشنا شم
پس یگوشه وایسادم تا جمعیت پراکنده بشه
وقتی همه رفتن
به سمتش حرکت کردم
درحالی که داشت وسایلش رو جمع میکرد
تک سرفه ای زدم
متوجه حضورم شد سرشو اورد بالا.. و با لبخند گفت.. میتونم کمکتون کنم؟
من:ع.. عام.. خب من نمایشتو دیدم عالیی بود
میخواستم باهات اشنا بشم راستش من تازه اومدم اینجا و.. و.. فقط
-اوو.. پس تو همون تازه واردی
من:ه.. هوم
-چند لحظه صبر کن الان میام
من:باشه
۱۷.۴k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.