half brother فصل ۲ part : 71

پشت میز منتظرش نشسته بودم که یکدفعه از ناکجااباد اشکام شروع به ریختن روی صورتم کردند اصلا دلیلی نداشت حتی فکر ناراحت کننده ای هم اون لحظه از ذهنم نگذشته بود فقط مثل این بود که کاسه صبرم لبریز شده اینجا اخرین جایی بود که بخوام از هم بپاشم ولی اشکم بند نمیومد برای خودازاری با فکر کردن به چیزایی که حالم رو برتر می کرد سوخت بیشتری به اتشم اضافه کردم بعضی وقتا خودم رومقصر می دونم که با اومدن به این دنیا زندگی جونگسو رو به جهنم تبدیل کردم فکر می کردم حتی اگه ازدواج جونگسو و مامانم دوام اورده بود به خاطر من نبوده
همیشه ته دلم فکر می کردم که یه روزی اوضاع تغییر می کنه و من و جونگسو توی چشم های هم نگاه می کنیم و چیزی غیر از تنفر می بینیم بهم می گه دوستم داره و فقط نمی دونسته که چطور باید بیان کنه
حالا دیگه هیچوقت این اتفاق نمیوفته
سرمو بالا اوردم و گرتا رو دیدم که ایستاده و به من نگاه می کنه با یک نوشیدنی تو هر دستش یه قطره اشک داغ رو از روی لبم لیس زدم : "بهم نگاه نکن گرتا"
نوشیدنی ها رو روی میز گذاشت و سریع بغلم کرد توی بغلش اشک ها بیشتر شدند دستامو دورش حلقه کردم تا با التماس بی صدام نذارم بره باالخره اروم شدم.
"از این حالم بدم میاد من نباید واسه اون گریه کنم پس چرا دارم گریه می کنم؟"
"چون دوستش داشتی"
"اون ازم متنفر بود"
"اون از چیزایی که توی تو میدید و یاد خودش مینداخت بدش میومد از خود تو بدش نمیومد نمی تونست فقط پدر بودن رو بلد نبود"
سورپرایز شدم وقتی فهمیدم که با وجود نزدیکیمون اون هنوز هم رازمو نمیدونه جونگسو از چیزایی که توی من می دید که یاد جونگهون مینداختش بدش میومد
"کلی چیز هست که بهت نگفتم مسئله پیچیده اینه که من هنوزم می خوام کاری کنم که بهم افتخار کنه و دوستم داشته باشه"
نفس عمیق کشیدم تاحالا اونی به کسی اعتراف نکرده بودم
"مطمعنم اینکارو کردی"
به نرمی گفت
وقتی به چشماش نگاه کردم یادم اومد که درواقع دارم به روح اولین کسی نگاه میکنم که به من حس دوست داشته شدن رو هدیه کرده برای همین تا ابد ممنونش بودم
"اگه تو نبودی من امشب کجا بودم؟"
"قبلا هیچوقت جلوی کسی گریه نکرده بودم حتی یک بار"
"واسه هر چیزی یه اولین باری وجود داره"
"خب یه شوخیه بد توی حرفت بود فهمیدی؟"
خندیدیم خنده هاشو دوست دارم
"تو باعث میشی همه چیز رو بهتر احساس کنم گرتا وقتی پیشتم هر چیزی چه خوب چه بد همه رو حس می کنم گاهی خوب نمی تونم از پسش بر بیام برای همین باهاش می جنگم و مثل یه عوضی رفتار می کنم نمی دونم

اینم از جایزه سوم یعنی آخر ۳۰۰ تایی شدنمون لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون
دیدگاه ها (۱۳)

half brother فصل ۲ part : 72

half brother فصل ۲ part : ۷۳

half brother فصل ۲ part : 70

half brother فصل ۲ part : ۶۹

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

ای کسی که این پیام رو می خونی؛ نمی دونم کجایی؛ نمی دونم چکار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط