فیک جونگکوک: تاته مائه
فیکجونگکوک: تاتهمائه
part³⁷
دست گذاشته بود روی گوشاش و جیغ میکشید
از دست داده بودش
کسی که پادشاه قلبش بود
کسی که کل زندگیش بود از دست داده بود
زمانی که تیغ آفتاب بر کرانه آسمان کشید و خون خورشید چکه چکه کنان ابرها را رنگین کرد جئون رفت و او به صدای قدمهایی گوش فرا سپرده بود که آرامش روزهایش بودند؛ آرامشی که میدانست زین پس نخواهد داشت.
خدمتکار و تهیونگ سعی داشتم آرومش کنن ولی شدنی بود
چطوری میتونستن کسی که عزیزشو از دست داده آروم کنن
جونشو ازش گرفته بود
آروم کردن کسی که عزیزشون از دست داده به همین راحتی نیست
آروم میشه ولی الان نه
وجودش هیچ وقت آروم نمیشه و فعالیتش چرا
این زخمی که الان خورد تا آخر عمرم تا زمانی که بمیره و بره پیش معشوقش باقی میمونه هیچ کسی نمیتونه چسب زخمی برای این زخم بزرگ باشه ، هیچ کس
جوری باهاش یکی شد که وقتی نیست دنبال خودش میگیرده
"'سرتو بزار روی قفسه سینم ، میشنوی ؟ برای توعه که اینقدر تند میزنه.'"
الان چی؟
الان برای کی اینقدر تند بزنه؟
برای کسی که قراره بره زیر خاک؟
روی پاهاش نشسته بود و اشک میریخت
چشماش قرمز شده بود
صدای گریهاَش کل عمارت پُر کرده بود
خدمتکار ها با دیدن وضعیت دختر اشک در چشماشون حلقه بست و بی صدا اشک میریختن
در همون حالت نشسته بود و گریه میکرد
" مگه قرار نبود مواظب خودت باشی؟(همراه با گریه) "a.t
" مگه قرار نبود ولم نکنی؟(همراه با گریه) "a.t
" گفتی نمیزارم گریه کنی، پس الان کجایی که ببینی دارم بخاطرت گریه میکنم؟(همراه با گریه) "a.t
" گفتی تنهام نمیزاری، کجایی؟ کجایی کوک؟(همراه با گریه) "a.t
" میخوامت(همراه با گریه) "a.t
از روی زمین بلند شد و به طرف تهیونگ قدم برداشت
هنوز بهش نزدیک نشده بود که از حال رفت و روی زمین افتاد
خدمتکار ها و تهیونگ برطرفش رفتن و بلندش کردم و به داخل اتاق بردنش
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
چشماشو باز کرد
داخل اتاق بود
اتاقی که همیشه داخلش بودن
روی تخت خوابیده بود و متوجه روش کشیده شده بود
همیشه باهاش روی تخت کنار کوک میخوابید
پتو نزدیک بینیش بُرد و بو کشید
هنوز بوشو میداد
دوباره شروع به گریه کردن کرد
زانو بغل کرد و شروع به گریه کردن کرد
ساعتی همینطوری گذشت تا در اتاق باز شد
خدمتکار وارد اتاق شد
در بست نزدیک تخت شد و کنار نشست
سرش بالا نیورد و همچنان اشک میریخت
با دیدن حال دختر اشک در چشماش حلقه بست
بزور جلوی خودشو گرفت که گریه نکنه
دستش روی موهای دختر کشید
خدمتکار: هیچ وقت نمیخواست اون چشمایی خوشگلت اشک بریزه این حالتو ببینه حسابی عصبانی میشه
با حالت گریه حرف زد
" کجاست؟ کجاس که ببینه دارم بخاطرش گریه میکنم؟ رفت ... رفت ولم کرد ... دیگه نیست "a.t
دیگه نتونست جلوی بغضشو بگیره و اشک ریخت
part³⁷
دست گذاشته بود روی گوشاش و جیغ میکشید
از دست داده بودش
کسی که پادشاه قلبش بود
کسی که کل زندگیش بود از دست داده بود
زمانی که تیغ آفتاب بر کرانه آسمان کشید و خون خورشید چکه چکه کنان ابرها را رنگین کرد جئون رفت و او به صدای قدمهایی گوش فرا سپرده بود که آرامش روزهایش بودند؛ آرامشی که میدانست زین پس نخواهد داشت.
خدمتکار و تهیونگ سعی داشتم آرومش کنن ولی شدنی بود
چطوری میتونستن کسی که عزیزشو از دست داده آروم کنن
جونشو ازش گرفته بود
آروم کردن کسی که عزیزشون از دست داده به همین راحتی نیست
آروم میشه ولی الان نه
وجودش هیچ وقت آروم نمیشه و فعالیتش چرا
این زخمی که الان خورد تا آخر عمرم تا زمانی که بمیره و بره پیش معشوقش باقی میمونه هیچ کسی نمیتونه چسب زخمی برای این زخم بزرگ باشه ، هیچ کس
جوری باهاش یکی شد که وقتی نیست دنبال خودش میگیرده
"'سرتو بزار روی قفسه سینم ، میشنوی ؟ برای توعه که اینقدر تند میزنه.'"
الان چی؟
الان برای کی اینقدر تند بزنه؟
برای کسی که قراره بره زیر خاک؟
روی پاهاش نشسته بود و اشک میریخت
چشماش قرمز شده بود
صدای گریهاَش کل عمارت پُر کرده بود
خدمتکار ها با دیدن وضعیت دختر اشک در چشماشون حلقه بست و بی صدا اشک میریختن
در همون حالت نشسته بود و گریه میکرد
" مگه قرار نبود مواظب خودت باشی؟(همراه با گریه) "a.t
" مگه قرار نبود ولم نکنی؟(همراه با گریه) "a.t
" گفتی نمیزارم گریه کنی، پس الان کجایی که ببینی دارم بخاطرت گریه میکنم؟(همراه با گریه) "a.t
" گفتی تنهام نمیزاری، کجایی؟ کجایی کوک؟(همراه با گریه) "a.t
" میخوامت(همراه با گریه) "a.t
از روی زمین بلند شد و به طرف تهیونگ قدم برداشت
هنوز بهش نزدیک نشده بود که از حال رفت و روی زمین افتاد
خدمتکار ها و تهیونگ برطرفش رفتن و بلندش کردم و به داخل اتاق بردنش
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
چشماشو باز کرد
داخل اتاق بود
اتاقی که همیشه داخلش بودن
روی تخت خوابیده بود و متوجه روش کشیده شده بود
همیشه باهاش روی تخت کنار کوک میخوابید
پتو نزدیک بینیش بُرد و بو کشید
هنوز بوشو میداد
دوباره شروع به گریه کردن کرد
زانو بغل کرد و شروع به گریه کردن کرد
ساعتی همینطوری گذشت تا در اتاق باز شد
خدمتکار وارد اتاق شد
در بست نزدیک تخت شد و کنار نشست
سرش بالا نیورد و همچنان اشک میریخت
با دیدن حال دختر اشک در چشماش حلقه بست
بزور جلوی خودشو گرفت که گریه نکنه
دستش روی موهای دختر کشید
خدمتکار: هیچ وقت نمیخواست اون چشمایی خوشگلت اشک بریزه این حالتو ببینه حسابی عصبانی میشه
با حالت گریه حرف زد
" کجاست؟ کجاس که ببینه دارم بخاطرش گریه میکنم؟ رفت ... رفت ولم کرد ... دیگه نیست "a.t
دیگه نتونست جلوی بغضشو بگیره و اشک ریخت
۱۳.۵k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.