عزیزم ، من ابر عقیم گمشده ای هستم.
عزیزم ، من ابر عقیم گمشده ای هستم.
این را باید اول برایت بنویسم تا بفهمی چرا امید ندارم کسی دنبالم بگردد یا اهمیتی به رنج من بدهد .
هیچ آسمانی با من زیباتر نمیشود و بلد نیستم گردنهای را مهآلود کنم ، گذرا و مبهم و بیهودهام ...
اجازه بده چیزی را برایت تعریف کنم که کسی نمیداند .
پدرم که مُرد هر روز میرفتم قبرستان و در سالن غسالخانه خانوادهای را انتخاب می کردم و همراهشان سوگواری میکردم ، نیاز داشتم رنج بکشم و نیاز داشتم رنجم بیهوده باشد.
هیچوقت نرفتم کنار مزار پدرم و همیشه از دور با او حرف میزدم .
حالا شاید بفهمی آدمی که مرگ پدرش را نپذیرفته ، برای پذیرفتن مرگ رویاهایش هم کار سختی دارد ...
پرسیدی کجا ماندهام .
حالا دیگر جایم را پیدا کردهام .
سنگ ساکن ساکتی شدهام .
از آن خواستن گرم قدیمی خیلی وقت است خلاص شدهام و قرنهاست اجازه ندادهام کسی طوری لمسم کند که یادم بیاید زندهام و فقط یخ زدهام .
دور ایستادهام و تماشای جهان دیگر رنجم نمیدهد.
لاکپشت پیر دچار نسیانم و فقط چشم بهراه آن بوسهی سرد آخرم ...
یکبار برای کسی نوشته بودم رسیدن به لبهایت ، شبیه شنا در دریای شب است خوشایند و خطرناک .
بعدها او را بوسیدم و فهمیدم لبهایش سرد و خشکند و شباهتی به خوابهایی که لبم دیده بود ندارند ...
من میتوانم بقیهی عمرم تماشایت کنم.
یا حتی تصورت کنم، مثلا وقتی رقصیدهای و ملتهبی .
میتوانم ببوسمت، یا بنویسم تو را بوسیدهام.
بدون این که بدانی، هرشب سر تو را روی سینهام بخوابانم ، من خیالبافم و این ابر کوچک خیالباف، دست از خواستن برداشته، و کلماتش را دور انداختهاست .
ببخش که برای خوشبختکردنت ناتوانم و برای خنداندنت زیادی غمگینم ...
حالا بلند شو چراغها را روشن کن ، پیراهنم را بپوش و برقص ، خانهام تاریک است و من از تاریکی میترسم ، مثل بابا که از تاریکی متنفر بود و حالا در قعر تاریک دنیا پوسیده و دیگر هرگز در جادهی چالوس مست پشت فرمان با هایده همخوانی نمیکند و نمیرقصد .
بلند شو برقص و انکارم کن ...
چه حرفهای آشفتهای .
مرا ببوس تا به سکوتم برگردم ، ای کسی که هرگز نمیفهمی در خیالم با تو چه خانهی روشن زیبایی دارم ...
شب بخیر
به خیالبافها
به بیپدرها
و به کسانی که گریستن و رقصیدن بلدند ...
این را باید اول برایت بنویسم تا بفهمی چرا امید ندارم کسی دنبالم بگردد یا اهمیتی به رنج من بدهد .
هیچ آسمانی با من زیباتر نمیشود و بلد نیستم گردنهای را مهآلود کنم ، گذرا و مبهم و بیهودهام ...
اجازه بده چیزی را برایت تعریف کنم که کسی نمیداند .
پدرم که مُرد هر روز میرفتم قبرستان و در سالن غسالخانه خانوادهای را انتخاب می کردم و همراهشان سوگواری میکردم ، نیاز داشتم رنج بکشم و نیاز داشتم رنجم بیهوده باشد.
هیچوقت نرفتم کنار مزار پدرم و همیشه از دور با او حرف میزدم .
حالا شاید بفهمی آدمی که مرگ پدرش را نپذیرفته ، برای پذیرفتن مرگ رویاهایش هم کار سختی دارد ...
پرسیدی کجا ماندهام .
حالا دیگر جایم را پیدا کردهام .
سنگ ساکن ساکتی شدهام .
از آن خواستن گرم قدیمی خیلی وقت است خلاص شدهام و قرنهاست اجازه ندادهام کسی طوری لمسم کند که یادم بیاید زندهام و فقط یخ زدهام .
دور ایستادهام و تماشای جهان دیگر رنجم نمیدهد.
لاکپشت پیر دچار نسیانم و فقط چشم بهراه آن بوسهی سرد آخرم ...
یکبار برای کسی نوشته بودم رسیدن به لبهایت ، شبیه شنا در دریای شب است خوشایند و خطرناک .
بعدها او را بوسیدم و فهمیدم لبهایش سرد و خشکند و شباهتی به خوابهایی که لبم دیده بود ندارند ...
من میتوانم بقیهی عمرم تماشایت کنم.
یا حتی تصورت کنم، مثلا وقتی رقصیدهای و ملتهبی .
میتوانم ببوسمت، یا بنویسم تو را بوسیدهام.
بدون این که بدانی، هرشب سر تو را روی سینهام بخوابانم ، من خیالبافم و این ابر کوچک خیالباف، دست از خواستن برداشته، و کلماتش را دور انداختهاست .
ببخش که برای خوشبختکردنت ناتوانم و برای خنداندنت زیادی غمگینم ...
حالا بلند شو چراغها را روشن کن ، پیراهنم را بپوش و برقص ، خانهام تاریک است و من از تاریکی میترسم ، مثل بابا که از تاریکی متنفر بود و حالا در قعر تاریک دنیا پوسیده و دیگر هرگز در جادهی چالوس مست پشت فرمان با هایده همخوانی نمیکند و نمیرقصد .
بلند شو برقص و انکارم کن ...
چه حرفهای آشفتهای .
مرا ببوس تا به سکوتم برگردم ، ای کسی که هرگز نمیفهمی در خیالم با تو چه خانهی روشن زیبایی دارم ...
شب بخیر
به خیالبافها
به بیپدرها
و به کسانی که گریستن و رقصیدن بلدند ...
۱۶.۶k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.