پارت دو
خودمو جم و جور کردم رفتم تو سالن خواستم رو مبل تکی روبه روی مامان بشینم که جیمین اشاره کرد کنارش بشینم، رفتم نشستم پیشش بعد از نیم ساعت شام رو حاضر کردم همه بجز جیمین از دست پختم تعریف کردن و کلی قربون صدقم رفتن بعد از مدت طولانی کمی محبت رو حس کردم واقعا حس خوبی داشتم اما بعد از اینکه اونا رفتن جیمین دعوا راه انداخت
_رفتی نشستی تو آشپزخونه که مامان من پذیرایی کنه این چه کاریه تو احترام سرت نمیشه؟ مامان من اومده اینجا عروسش ازش پذیرایی کنه اونوقت عروس خانوم رفته نشسته تو آشپزخونه !!!
+خودش اصرار کرد منکه بهش نگفتم درضمن فقط یه سینی چایی جابهجا کرد یجوری میگی انگار اون شام پخته
_هرچی!! مامان من نباید تو این خونه کار کنه تو حتی نمیتونی یه سینی چایی دستت بگیری دست و پاچلفتیِ احمق
_به اندازه کافی دست وپاچلفتی هستی اون ناخونارو کوتاه کن دیگه نمیخوام همچین اتفاقی بیفته
بازم مثل همیشه داد زدم "منم!" دیگه سکوت نکردم و ادامه حرفمو زدم
+اینی که براش جبهه گرفتی منم! اینی که داری باهاش میجنگی منم! دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابون نیست، منم!
نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم، ببین دستام بالاست، تسلیمم، نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یاد بردیش!
یه وقتایی اگه در برابرت سکوت میکنم به این خاطر این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمیتونم جواب حرفاتو بدم، بخاطر اینه که یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی ولی تو انگار یادت میره اینی که زخم رو زخمش میزنی منم! میفهمی؟! منم!!
جمله آخرمو با صدای بلند گفتم و رفتم تو اتاق کارم جایی که تابلوهای پر مفهوم زیادی خلق کردم
دیگه توان گریه کردن نداشتم فقط مات و مبهوت پشت در نشستم و به زمین خیره موندم بعد از گذشت لحظات طولانی سرمو بالا گرفتم و رفتم کنار پنجره بزرگ اتاق نشستم هندزفری زدم تو گوشم و آهنگ پلی کردم، چند ساعت در همون حالت بودم به ساعت گوشی نگاه کردم که ۲:۵۰ رو نشون میداد، خسته بودم، همه جوره خسته بودم، شاید اگه میخوابیدم یکم حالم بهتر میشد..
همونجا دراز کشیدم دستمو زیر سرم گذاشتم و خوابم برد.
ادامه دارد...
_رفتی نشستی تو آشپزخونه که مامان من پذیرایی کنه این چه کاریه تو احترام سرت نمیشه؟ مامان من اومده اینجا عروسش ازش پذیرایی کنه اونوقت عروس خانوم رفته نشسته تو آشپزخونه !!!
+خودش اصرار کرد منکه بهش نگفتم درضمن فقط یه سینی چایی جابهجا کرد یجوری میگی انگار اون شام پخته
_هرچی!! مامان من نباید تو این خونه کار کنه تو حتی نمیتونی یه سینی چایی دستت بگیری دست و پاچلفتیِ احمق
_به اندازه کافی دست وپاچلفتی هستی اون ناخونارو کوتاه کن دیگه نمیخوام همچین اتفاقی بیفته
بازم مثل همیشه داد زدم "منم!" دیگه سکوت نکردم و ادامه حرفمو زدم
+اینی که براش جبهه گرفتی منم! اینی که داری باهاش میجنگی منم! دشمن نیست، غریبه نیست، رهگذر کوچه و خیابون نیست، منم!
نه شمشیر دستمه، نه سنگر گرفتم جلوت، نه قراره باهات بجنگم، ببین دستام بالاست، تسلیمم، نه بخاطر ناحق بودنم، فقط به حرمت عشقی که تو از یاد بردیش!
یه وقتایی اگه در برابرت سکوت میکنم به این خاطر این نیست که حرفی واسه گفتن ندارم یا نمیتونم جواب حرفاتو بدم، بخاطر اینه که یادم نمیره اینی که جلوم وایساده تویی ولی تو انگار یادت میره اینی که زخم رو زخمش میزنی منم! میفهمی؟! منم!!
جمله آخرمو با صدای بلند گفتم و رفتم تو اتاق کارم جایی که تابلوهای پر مفهوم زیادی خلق کردم
دیگه توان گریه کردن نداشتم فقط مات و مبهوت پشت در نشستم و به زمین خیره موندم بعد از گذشت لحظات طولانی سرمو بالا گرفتم و رفتم کنار پنجره بزرگ اتاق نشستم هندزفری زدم تو گوشم و آهنگ پلی کردم، چند ساعت در همون حالت بودم به ساعت گوشی نگاه کردم که ۲:۵۰ رو نشون میداد، خسته بودم، همه جوره خسته بودم، شاید اگه میخوابیدم یکم حالم بهتر میشد..
همونجا دراز کشیدم دستمو زیر سرم گذاشتم و خوابم برد.
ادامه دارد...
۳۰.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.