احساس میکنم حرف ها کافی نیستند

احساس میکنم حرف ها کافی نیستند ،
من روز هاست ، که با لبخندی فریبنده از درد سخن میگویمو کسی این را درک نمیکند ؛ من روز هاست درد دارم ، من حرف زدم ، با هر زبانی ، با هر لحنی ، با هر کلامی ، با هر ، چیزی ، من با زبانم سخن گفتمو کسی نشنید ، با چشمانم حرف زدمو هیچکس نفهمید ، من با قلبم فریاد کشیدم ، و این آنها بودند که فقط با چشمان خودشان دیدند ؛ هیچکس ؛ از نگاه من ، به من ، گوش نسپارید..،..
گاهی مرگ تنها چیزی‌ست که میطلبم ، میخواهم محو شوم ، میخوام ، از بین بِرَوَم ، نه نتها بخاطر خواسته خودم ، نه ، این فقط برای من نیست ، همه ، این را میخواهند ؛ زندگی کردن ، چیزیست که کمتر کسی از آن میترسد . گاهی احساس میکنم ؛
چیز هایی را را که هیچکس حس نمیکند ، درک نمیکند ، نمیفهمد..
کلماتم ، هیچگاه اینقدر مبهم نبود ، و این ابهامات ، همه از این سردرگمی ، ریشه میگیرند !¿
دیدگاه ها (۳)

گاه احساس میکنم در نقطه ای دور... نقطه ای از اقیانوس که از ه...

شکوفای پیله‌ی پروانه‌ی خاکستری رنگ را به هنگام مهربانی ات ، ...

برای تو من زندگی کردم و این ، بسیار ارزشمند بود ، آنقدری که ...

به مردک چشمات نگاه میکنم ، حتی چشماتم ، لبخند میزنهوقتی کنار...

پیوند جادو فصل دوم: پارت چهارم_ویو دراکو: به یک نقطه ی نامعل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط