قسمت اول بوی نان داغ و زندگی بیپول
قسمت اول – بوی نان داغ و زندگی بیپول
راستش من هیچوقت فکر نمیکردم زندگیام یه روز شبیه قصههای درام بشه. از همونا که آدم توش میخنده، گریه میکنه، بعد یههو همه چی میریزه به هم. ولی خب... شد.
اسم من میکاگهست. یه دختر معمولی. یا شاید نه خیلی معمولی چون موهام صورتیه، طبیعی هم هست، رنگ نکردم. واسه همین همیشه همه ازم یه جور خاصی نگاه میکردن، انگار از یه سیارهی دیگه اومدم. با پدربزرگم زندگی میکنم. بابام رو ندیدم، مامانم هم وقتی خیلی کوچیک بودم مُرد. پس من موندم و یه پیرمرد لجباز و مهربون که همه زندگیش شده بود کار کردن برای یه خانوادهی پولدار.
ما تو یه خونهی چوبی قدیمی زندگی میکنیم. نه گاز داریم، نه آب گرم درستوحسابی، ولی پدربزرگ همیشه میگه: «آدم باید با کم قانع باشه تا خدا زیاد بده.» منم همیشه با لبخند سر تکون میدم، ولی ته دلم گاهی دلم میخواست یه کم از اون "زیاد" زودتر برسه.
اون روز صبح که قصهی من شروع شد، مثه همیشه با بوی نون داغ بیدار شدم. پدربزرگ داشت توی تنور کوچیکمون نون میپخت که ببریم برای عمارت خاندان هارا. اونا از اون خانوادههاییان که پول از گوششون میزنه بیرون. چند تا کارخونه دارن، راننده، خدمتکار، باغبون... حتی شایعه بود یه جزیره هم دارن. پدربزرگ همیشه با احترام ازشون حرف میزد چون نونمون از همونجا درمیومد.
اون روز واسه اولین بار قرار شد منم همراهش برم. دل تو دلم نبود. نه که عاشق کار باشم، ولی دلم میخواست اون عمارت رو از نزدیک ببینم. همیشه از دور مثل قصرای تو کارتونها به نظر میرسید.
کلاه پارچهای قدیمیمو سرم گذاشتم، کیف چرمی کوچیکم که مامانم برام دوخته بود انداختم رو شونهم و راه افتادیم. راه خاکی تا عمارت هارا یه ساعتی طول میکشید. پدربزرگ با گاری کوچیکش جلو میرفت و من پشت سرش راه میرفتم و سعی میکردم نندازم زمین.
وقتی رسیدیم، دروازهی آهنی بزرگش مثل دیوار زندان بود. نگهبان با اخم نگاهم کرد، بعد نگاهی به پدربزرگ انداخت و گفت: «دختره کیه؟»
پدربزرگ جواب داد: «نوهمه. امروز کمکم میکنه.»
نگهبان چیزی نگفت. فقط در رو باز کرد. همون لحظه حس کردم چشم یکی رومه. سرمو بالا گرفتم و برای یه لحظه چشمم افتاد به پنجرهی طبقهی دوم. یه پسر با موهای کاملاً مشکی، مثل شب، و چشمای قرمز... نه مثل خون، نه مثل آتیش... یه جوری بود که نمیتونم دقیق توصیفش کنم. انگار که داشت از اون بالا همه رو قضاوت میکرد. یه جور غرور تو صورتش بود، ولی ته چشماش یه چیز دیگه هم بود. شاید کنجکاوی.
همون لحظه یه صدای زنونه از توی عمارت بلند شد: «کایتو! باز داری از پنجره زل میزنی به مردم؟!»
و اونوقت فهمیدم اون پسر اسمش کایتوئه.
راستش من هیچوقت فکر نمیکردم زندگیام یه روز شبیه قصههای درام بشه. از همونا که آدم توش میخنده، گریه میکنه، بعد یههو همه چی میریزه به هم. ولی خب... شد.
اسم من میکاگهست. یه دختر معمولی. یا شاید نه خیلی معمولی چون موهام صورتیه، طبیعی هم هست، رنگ نکردم. واسه همین همیشه همه ازم یه جور خاصی نگاه میکردن، انگار از یه سیارهی دیگه اومدم. با پدربزرگم زندگی میکنم. بابام رو ندیدم، مامانم هم وقتی خیلی کوچیک بودم مُرد. پس من موندم و یه پیرمرد لجباز و مهربون که همه زندگیش شده بود کار کردن برای یه خانوادهی پولدار.
ما تو یه خونهی چوبی قدیمی زندگی میکنیم. نه گاز داریم، نه آب گرم درستوحسابی، ولی پدربزرگ همیشه میگه: «آدم باید با کم قانع باشه تا خدا زیاد بده.» منم همیشه با لبخند سر تکون میدم، ولی ته دلم گاهی دلم میخواست یه کم از اون "زیاد" زودتر برسه.
اون روز صبح که قصهی من شروع شد، مثه همیشه با بوی نون داغ بیدار شدم. پدربزرگ داشت توی تنور کوچیکمون نون میپخت که ببریم برای عمارت خاندان هارا. اونا از اون خانوادههاییان که پول از گوششون میزنه بیرون. چند تا کارخونه دارن، راننده، خدمتکار، باغبون... حتی شایعه بود یه جزیره هم دارن. پدربزرگ همیشه با احترام ازشون حرف میزد چون نونمون از همونجا درمیومد.
اون روز واسه اولین بار قرار شد منم همراهش برم. دل تو دلم نبود. نه که عاشق کار باشم، ولی دلم میخواست اون عمارت رو از نزدیک ببینم. همیشه از دور مثل قصرای تو کارتونها به نظر میرسید.
کلاه پارچهای قدیمیمو سرم گذاشتم، کیف چرمی کوچیکم که مامانم برام دوخته بود انداختم رو شونهم و راه افتادیم. راه خاکی تا عمارت هارا یه ساعتی طول میکشید. پدربزرگ با گاری کوچیکش جلو میرفت و من پشت سرش راه میرفتم و سعی میکردم نندازم زمین.
وقتی رسیدیم، دروازهی آهنی بزرگش مثل دیوار زندان بود. نگهبان با اخم نگاهم کرد، بعد نگاهی به پدربزرگ انداخت و گفت: «دختره کیه؟»
پدربزرگ جواب داد: «نوهمه. امروز کمکم میکنه.»
نگهبان چیزی نگفت. فقط در رو باز کرد. همون لحظه حس کردم چشم یکی رومه. سرمو بالا گرفتم و برای یه لحظه چشمم افتاد به پنجرهی طبقهی دوم. یه پسر با موهای کاملاً مشکی، مثل شب، و چشمای قرمز... نه مثل خون، نه مثل آتیش... یه جوری بود که نمیتونم دقیق توصیفش کنم. انگار که داشت از اون بالا همه رو قضاوت میکرد. یه جور غرور تو صورتش بود، ولی ته چشماش یه چیز دیگه هم بود. شاید کنجکاوی.
همون لحظه یه صدای زنونه از توی عمارت بلند شد: «کایتو! باز داری از پنجره زل میزنی به مردم؟!»
و اونوقت فهمیدم اون پسر اسمش کایتوئه.
- ۲.۸k
- ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط