یک وقتی هم هست که خسته ای و نفست گرفته و ناچار یک جای مسی
یک وقتی هم هست که خستهای و نفست گرفته و ناچار یک جای مسیر - عمر - میایستی و به پشت سرت نگاه میکنی . حیرت میکنی از تکه های تن و روحت که از تو جا ماندهاند . بخشهایی از تو ، که رفتهاند . مردهاند . در آغوشی . در واقعه ای . در فقدانی . در حسرتی . در خواستنی . در خواسته شدنی . در نخواستنی . در خواسته نشدنی . در داشتنی . در باختنی . در دردی . در دروغی . در خندهای ، از ته دل . در گریهای ، بی پایان . در بوسه ای ، رخ نداده ....
بعد به خودت نگاه میکنی ، به تن تکیده پاره پارهات . به زخمهایت . میمیری برای خود .... دلت میخواهد همانجا نمانی ، برگردی عقب ، بقیه خودت را پیدا کنی ، بقیه بودنت را . لااقل غرورت را باز بیابی . دریغا که کشف میکنی راه یک طرفه است به سمت انتها و زوال . لبخند میزنی پیش از این که کسی از راه برسد و ببیند مردهای ، نفس عمیقی میکشی ، کمی از بقایای اندک تن و روحت را در حسرت جانکاه همین لحظه جا میگذاری ، و به راهت ادامه میدهی . و باز گم میشوی ، در راهی که خوب میدانی تو را به هیچ کجا نخواهد برد ....
بعد به خودت نگاه میکنی ، به تن تکیده پاره پارهات . به زخمهایت . میمیری برای خود .... دلت میخواهد همانجا نمانی ، برگردی عقب ، بقیه خودت را پیدا کنی ، بقیه بودنت را . لااقل غرورت را باز بیابی . دریغا که کشف میکنی راه یک طرفه است به سمت انتها و زوال . لبخند میزنی پیش از این که کسی از راه برسد و ببیند مردهای ، نفس عمیقی میکشی ، کمی از بقایای اندک تن و روحت را در حسرت جانکاه همین لحظه جا میگذاری ، و به راهت ادامه میدهی . و باز گم میشوی ، در راهی که خوب میدانی تو را به هیچ کجا نخواهد برد ....
۲۲.۴k
۰۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.