دراز می کشه روی تخت، با روپوش آبی و دل تنگ. پشت به دنیا،
دراز می کشه روی تخت، با روپوش آبی و دل تنگ. پشت به دنیا، رو به دیوار. روی دیوار اتاقش عکس یه ادم قشنگیه که دیگه خیلی وقته اسمش رو یادش نمیاد، اما می دونه تا زنده است، منتظر اون می مونه. چند وقتیه اینجاست، ساکته، آرومه. دکتر گفته اگه آروم بمونه، مرخصه. می تونه برگرده به شهر. برگرده و باز تو کوچه ها راه بره و دنبال کسی بگرده که اسمشو یادش نمیاد. پریشب خواب دیده یارش اومده دیدنش، گفته چیه هی خوابیدی گریه می کنی عین افسرده ها؟ پاشو دیوونه، پاشو بریم شمال، بریم کویر، بریم کوه که دوست داری.
ساکته. گم شده تو خودش، کاری نداره به کسی. اتاقش از همه سواست. یعنی دکتر گفته این رو ببرید جدا کنید از بقیه، از بس که همیشه غمگینه بقیه هم دلشون می گیره.
یه وقتا هم میاد می شینه گوشه محوطه، تکیه میده به دیوار سیمانی؛ نگاه می کنه به آسمون. یه بار هم به پرستار قشنگه گفته بود ببخشید، باهار کی میاد؟ پرستار گفته بود اوه حالا کو تا باهار؟ دلش گرفته بود. دلش خیلی باهار می خواد. دلش می خواد باهار بشه و اسم دلبرشو یادش بیاد. دلش میخواد حالش خوب بشه، پاشه بره بستنی بخوره، بخنده، برقصه تو میدونهای شلوغ، بخندونه مردم رو که دلشون گرفته و پول ندارن خنده بخرن.
هرشب تا خود صبح وایساده بغل پنجره، به گنجیشک شدن فکر می کنه. به پر کشیدن و رفتن. رفتن، همیشه رفتن، به باد شدن و گم شدن تو موهای آدم تو عکس. روزها اما قبل از این که دکتر بیاد، عکس روی دیوارو می بوسه و زیر لب میگه من همیشه دوستت دارما، یادت نره دلت بگیره. بعد، آروم می خوابه روی تخت. پشت به دنیا، رو به دیوار. هرکی بپرسه لبخند میزنه میگه خوبم، ولی همه می دونن خیلی داره سخت میگذره بهش. همیشه به آدم برفی بودن فکر میکنه، آدم برفی بودن وسط کویر داغ. به تموم شدن تدریجی، با بوسههای خورشید. خورشیدش کجاست؟ اسمش چی بود؟ نمی دونه. یادش نمیاد. سردشه.
چشماشو می بنده، پشت پلکاش اسم یه نفرو نوشته، همه چی یادش میاد. تنش گرم میشه، آب میشه، تموم میشه آدم برفی، طفلک ساده....
ساکته. گم شده تو خودش، کاری نداره به کسی. اتاقش از همه سواست. یعنی دکتر گفته این رو ببرید جدا کنید از بقیه، از بس که همیشه غمگینه بقیه هم دلشون می گیره.
یه وقتا هم میاد می شینه گوشه محوطه، تکیه میده به دیوار سیمانی؛ نگاه می کنه به آسمون. یه بار هم به پرستار قشنگه گفته بود ببخشید، باهار کی میاد؟ پرستار گفته بود اوه حالا کو تا باهار؟ دلش گرفته بود. دلش خیلی باهار می خواد. دلش می خواد باهار بشه و اسم دلبرشو یادش بیاد. دلش میخواد حالش خوب بشه، پاشه بره بستنی بخوره، بخنده، برقصه تو میدونهای شلوغ، بخندونه مردم رو که دلشون گرفته و پول ندارن خنده بخرن.
هرشب تا خود صبح وایساده بغل پنجره، به گنجیشک شدن فکر می کنه. به پر کشیدن و رفتن. رفتن، همیشه رفتن، به باد شدن و گم شدن تو موهای آدم تو عکس. روزها اما قبل از این که دکتر بیاد، عکس روی دیوارو می بوسه و زیر لب میگه من همیشه دوستت دارما، یادت نره دلت بگیره. بعد، آروم می خوابه روی تخت. پشت به دنیا، رو به دیوار. هرکی بپرسه لبخند میزنه میگه خوبم، ولی همه می دونن خیلی داره سخت میگذره بهش. همیشه به آدم برفی بودن فکر میکنه، آدم برفی بودن وسط کویر داغ. به تموم شدن تدریجی، با بوسههای خورشید. خورشیدش کجاست؟ اسمش چی بود؟ نمی دونه. یادش نمیاد. سردشه.
چشماشو می بنده، پشت پلکاش اسم یه نفرو نوشته، همه چی یادش میاد. تنش گرم میشه، آب میشه، تموم میشه آدم برفی، طفلک ساده....
۵۴.۷k
۰۷ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.