فیک:گودال
فیک:گودال
part³⁴
یونسوک:مطمعنی؟
" اره ، اگه مهم بود بده اگه نه ، نده "a.t
یونسوک: شوگا کارشو بهم نگفت ولی مطمعنم نمیخواد ببینتت، میخوای بهش بدم ببینی حرف حسابش چیه؟
" حرف حسابش همونیه که میگی "a.t
یونسوک: باش ، پشت خطیم شوگاس جواب میدم بهت خبر میدم
" باش "a.t
گوشی قطع کرد و منتظر تماس یونسوک بود
به صفحهی گوشی زل زده و تند تند پشت سر هم پاشو تکون میداد که گوشیش زنگ خورد
" الو یونسوک ، چی گفت؟ "a.t
یونسوک: میخواد ببینتت، شمارتو میخواد باهات ساعت ملاقات بزاره
" بهش بده "a.t
یونسوک: واقعا! شمارتو بهش بدم!
" اره ، میرم ببینمش ببینم میخواد چی بگه "a.t
یونسوک: مطمعنی؟
" اره یونسوک، شمارمو بده "a.t
یونسوک: باشه ولی هر چی شد باید مو به مو برام تعریف کنی
"ههه باش همه شو برات میگم "a.t
یونسوک: بعد از اینکه شوگا باهات حرف زد برام بگو
" باش "a.t
گوشی قطع کرد و بعد از گذشت چند دقیقه شماره ناشناس روی گوشیش نمایان شد
" بله؟ "a.t
شوگا: سلام ا.ت ، منم شوگا
" آهان، چی میخوای بهم بگی! "a.t
شوگا: پشت تلفن نمیشه امشب ساعت ۸ بیا کافه همیشگی
" باش "a.t
شوگا: میبینمت
" خدافظ "a.t
گوشی قطع کرد و بلافاصله به یونسوک زنگ زد
یونسوک: چی شد؟ چی گفت؟
" امشب ساعت ۸ میرم کافه همیشگی "a.t
یونسوک: اوح چه جایی هم
" حوصلم سر رفته توی خونه تنهام میتونی بیایی پیشم؟ "a.t
یونسوک: میخوای بریم بیرون؟
" نه از بیرون خسته شدم بیا امروز توی خونه وقت بگذرونم "a.t
یونسوک: اگه اینجوری میخوای باشه میام ، آدرس بفرست آماده میشم میام
" ایول پس منتظرم "a.t
یونسوک: خخخ فعلا
_یک ساعت بعد_
زنگ عمارت به صدا در آمد
سریع از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد
" اجوما من در باز میکنم "a.t
اجوما: باش
اجوما از در فاصله گرفت
در عمارت باز کرد
" هی چرا یه ساعت طولش دادی؟! "a.t
یونسوک: شرمنده مامانم بهم زنگ سر راهی رفتم بهش سر زدم آمد
" آهان، بیا بغلم "a.t
( همدیگه بغل کردن )
یونسوک: چقدر اینجا بزرگه!
" اره خیلی مخصوصا حیاط پشتی اونجا بزرگ تر حیاطی که آمدی "a.t
یونسوک: واقعا!خدای خیلی بزرگه ، شبیه کاخ ها میمونه
" اهوم "a.t
ساعت های کنار هم وقت گذروندن
بعد ازگذشت چندساعت در عمارت باز شد
جین: وای خدا چقدر امروز خسته کننده بود
جیمین: بیشتر از روزای دیگه کار ریخته بود سرمون
تهیونگ: دیگه هیچ وقت به حرفتون گوش نمیدن کارا رو بندازم برا بعدا
جین: بخوای هم دیگه همچین غلطی نمیکنیم خخخخ
" خفه شید از صبح تا حالابهم گشنگی دادید "jk
صداشو توی کل عمارت بخش شده بود
نزدیک پذیرایی شدن
با دیدن دختر و یونسوک روی زمین سر جاشون ایستادن
" سلام ، امروز زود آمدید! "a.t
از روی زمین بلند شدن
جین: زود امدیدم؟ میدونی چقدر خسته شدیممم!
" خخخ شرمنده "a.t
part³⁴
یونسوک:مطمعنی؟
" اره ، اگه مهم بود بده اگه نه ، نده "a.t
یونسوک: شوگا کارشو بهم نگفت ولی مطمعنم نمیخواد ببینتت، میخوای بهش بدم ببینی حرف حسابش چیه؟
" حرف حسابش همونیه که میگی "a.t
یونسوک: باش ، پشت خطیم شوگاس جواب میدم بهت خبر میدم
" باش "a.t
گوشی قطع کرد و منتظر تماس یونسوک بود
به صفحهی گوشی زل زده و تند تند پشت سر هم پاشو تکون میداد که گوشیش زنگ خورد
" الو یونسوک ، چی گفت؟ "a.t
یونسوک: میخواد ببینتت، شمارتو میخواد باهات ساعت ملاقات بزاره
" بهش بده "a.t
یونسوک: واقعا! شمارتو بهش بدم!
" اره ، میرم ببینمش ببینم میخواد چی بگه "a.t
یونسوک: مطمعنی؟
" اره یونسوک، شمارمو بده "a.t
یونسوک: باشه ولی هر چی شد باید مو به مو برام تعریف کنی
"ههه باش همه شو برات میگم "a.t
یونسوک: بعد از اینکه شوگا باهات حرف زد برام بگو
" باش "a.t
گوشی قطع کرد و بعد از گذشت چند دقیقه شماره ناشناس روی گوشیش نمایان شد
" بله؟ "a.t
شوگا: سلام ا.ت ، منم شوگا
" آهان، چی میخوای بهم بگی! "a.t
شوگا: پشت تلفن نمیشه امشب ساعت ۸ بیا کافه همیشگی
" باش "a.t
شوگا: میبینمت
" خدافظ "a.t
گوشی قطع کرد و بلافاصله به یونسوک زنگ زد
یونسوک: چی شد؟ چی گفت؟
" امشب ساعت ۸ میرم کافه همیشگی "a.t
یونسوک: اوح چه جایی هم
" حوصلم سر رفته توی خونه تنهام میتونی بیایی پیشم؟ "a.t
یونسوک: میخوای بریم بیرون؟
" نه از بیرون خسته شدم بیا امروز توی خونه وقت بگذرونم "a.t
یونسوک: اگه اینجوری میخوای باشه میام ، آدرس بفرست آماده میشم میام
" ایول پس منتظرم "a.t
یونسوک: خخخ فعلا
_یک ساعت بعد_
زنگ عمارت به صدا در آمد
سریع از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد
" اجوما من در باز میکنم "a.t
اجوما: باش
اجوما از در فاصله گرفت
در عمارت باز کرد
" هی چرا یه ساعت طولش دادی؟! "a.t
یونسوک: شرمنده مامانم بهم زنگ سر راهی رفتم بهش سر زدم آمد
" آهان، بیا بغلم "a.t
( همدیگه بغل کردن )
یونسوک: چقدر اینجا بزرگه!
" اره خیلی مخصوصا حیاط پشتی اونجا بزرگ تر حیاطی که آمدی "a.t
یونسوک: واقعا!خدای خیلی بزرگه ، شبیه کاخ ها میمونه
" اهوم "a.t
ساعت های کنار هم وقت گذروندن
بعد ازگذشت چندساعت در عمارت باز شد
جین: وای خدا چقدر امروز خسته کننده بود
جیمین: بیشتر از روزای دیگه کار ریخته بود سرمون
تهیونگ: دیگه هیچ وقت به حرفتون گوش نمیدن کارا رو بندازم برا بعدا
جین: بخوای هم دیگه همچین غلطی نمیکنیم خخخخ
" خفه شید از صبح تا حالابهم گشنگی دادید "jk
صداشو توی کل عمارت بخش شده بود
نزدیک پذیرایی شدن
با دیدن دختر و یونسوک روی زمین سر جاشون ایستادن
" سلام ، امروز زود آمدید! "a.t
از روی زمین بلند شدن
جین: زود امدیدم؟ میدونی چقدر خسته شدیممم!
" خخخ شرمنده "a.t
۱۱.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.