ارباب مافیا
ارباب مافیا
Part 5
ویو جونگکوک
کمکش کردم بلند شه و بردمش گذاشتم رو تخت خودم که گوشیم زنگ زد
تهیونگ:الو جونگکوک زود بیا اینجا محموله ها اشتباهی رسیده
جونگکوک:چییی اون لوکاس عو.ضی باشه الان میام
(پایان مکالمه)
جونگکوک:ا.ت خوب استراحت کن الان برمیگردم
پرش زمانی به ۳ ساعت بعد
اون لوکاس محموله اشتباهی فرستاده بود اون مثله که حل شد حالا باید برم به ا.ت یه سر بزنم رفتم تو اتاق که دیدم عرق کرده و نفس نفس میزنه ترسیدم رفتم کنارش
جونگکوک:ا.ت ا.ت حالت خوبه ا.ت بیدارشو(نگران)
دیدم بیدار نمیشه ترسیدم برای همین زنگ زدم به جیهوپ دکتر باند
جیهوپ اومد
جونگکوک: جیهوپ زود باش بیا
جیهوپ:چه اتفاقی افتاده
جونگکوک:یکی از خدمتکارام حالش بد شده
جیهوپ:از کی تاحالا جون خدمتکارات برات مهم شده
جونگکوک:عه جیهوپ الان وقت بحث نیست بعدا بهت میگم
جیهوپ :باشه ...اینه اتاقش؟
جونگکوک:اره همینه
جیهوپ:خب یه لحظه همینجا وایسا
چند دقیقه بعد
جونگکوک:چیشد هیونگ
جیهوپ: بخاطر اینکه چند روزه غذا نخورده و سرما تب کرده و ضعیف شده این دارو هارو براش بگیر و مراقبش باش و حالااااا چرا جون یه خدمتکار برات مهم شده که انقدر نگرانش بودی
جونگکوک:نمیدونم از روزی که دیدمش بهش یه حسایی دارم
جیهوپ:پس عاشقش شدی
جونگکوک:خب ....اره(خجالت)
جیهوپ :پس بهش اعتراف کن
جونگکوک:اخه میترسم قبول نکنه
جیهوپ:من مطمئنم قبول میکنه
جونگکوک:پس بهش میگم اما تویه موقعیت مناسب
جیهوپ:باشه من دیگه برم بای
جونگکوک:بای
رفتم تو اتاقش خوابیده بود جیهوپ بهش سرم زده بود معلومه حالش خیلی بده بغضم گرفته بود نشستم کنارش و دستشو گرفتم
جونگکوک:چشماتو وا کن فرشته کوچولوم
پیشش نشسته بودم که دیدم کم کم داره چشماشو باز میکنه....
Part 5
ویو جونگکوک
کمکش کردم بلند شه و بردمش گذاشتم رو تخت خودم که گوشیم زنگ زد
تهیونگ:الو جونگکوک زود بیا اینجا محموله ها اشتباهی رسیده
جونگکوک:چییی اون لوکاس عو.ضی باشه الان میام
(پایان مکالمه)
جونگکوک:ا.ت خوب استراحت کن الان برمیگردم
پرش زمانی به ۳ ساعت بعد
اون لوکاس محموله اشتباهی فرستاده بود اون مثله که حل شد حالا باید برم به ا.ت یه سر بزنم رفتم تو اتاق که دیدم عرق کرده و نفس نفس میزنه ترسیدم رفتم کنارش
جونگکوک:ا.ت ا.ت حالت خوبه ا.ت بیدارشو(نگران)
دیدم بیدار نمیشه ترسیدم برای همین زنگ زدم به جیهوپ دکتر باند
جیهوپ اومد
جونگکوک: جیهوپ زود باش بیا
جیهوپ:چه اتفاقی افتاده
جونگکوک:یکی از خدمتکارام حالش بد شده
جیهوپ:از کی تاحالا جون خدمتکارات برات مهم شده
جونگکوک:عه جیهوپ الان وقت بحث نیست بعدا بهت میگم
جیهوپ :باشه ...اینه اتاقش؟
جونگکوک:اره همینه
جیهوپ:خب یه لحظه همینجا وایسا
چند دقیقه بعد
جونگکوک:چیشد هیونگ
جیهوپ: بخاطر اینکه چند روزه غذا نخورده و سرما تب کرده و ضعیف شده این دارو هارو براش بگیر و مراقبش باش و حالااااا چرا جون یه خدمتکار برات مهم شده که انقدر نگرانش بودی
جونگکوک:نمیدونم از روزی که دیدمش بهش یه حسایی دارم
جیهوپ:پس عاشقش شدی
جونگکوک:خب ....اره(خجالت)
جیهوپ :پس بهش اعتراف کن
جونگکوک:اخه میترسم قبول نکنه
جیهوپ:من مطمئنم قبول میکنه
جونگکوک:پس بهش میگم اما تویه موقعیت مناسب
جیهوپ:باشه من دیگه برم بای
جونگکوک:بای
رفتم تو اتاقش خوابیده بود جیهوپ بهش سرم زده بود معلومه حالش خیلی بده بغضم گرفته بود نشستم کنارش و دستشو گرفتم
جونگکوک:چشماتو وا کن فرشته کوچولوم
پیشش نشسته بودم که دیدم کم کم داره چشماشو باز میکنه....
۱۲.۹k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.