یادت هست
یادت هست
همین چند سال پیش را…؟
همان روزهایی،پشت مغازه ها پا میکوبیدم و چادرت را هی میکشیدم…خاکی ات میکردم،حرص ات را در می اوردم،اما تو فقط چون طاقت دیدن اشک های من را نداشتی،سرم داد میکشیدی تا ارام شوم…اما چند قدم جلوتر دستانم را محکم میگرفتی تا از خیابان ردم کنی…!
یادت هست،بچه تر که بودم…
یک شب هایی،مثل الان که من عاشق دیگری شده ام،شب زنده داری میکردی…
نگرانم بودی…
دلواپس گرمای پیشانی ام…
حال پریشانم…
می امدی هر لحظه،نفس های مرا چک میکردی…
مطمعن میشدی و
آرام تر نفس میکشیدی…
یادت هست،وقت جوانی ام
سرت داد زدم!
چون خواسته ام،دیگر بزرگتر از اسباب بازی پشت ویترین بود و توان فراهم کردنش نبود!
چون،فکر میکردم
حرف ام را نمیفهمی!
چون از دو نسل ایم و نمیتوانی درک ام کنی!
خودم را حبس میکردم
اما تو،
برایم هنوز،خوشمزه ترین غذا را درست میکردی…
یادت هست،عاشق شدم؟
تو را فراموش کردم…
دیگر کمتر نگاهت میکردم…
دیگر کمتر باتو،صحبت میکردم…
مرا کمتر میدیدی…
میرفتم خودم را قایم میکردم…
برایش گریه میکردم
و
تو،
هرشب برای حال خوب ام دعا میکردی…
یادت هست،
کسی جز تو،
مرا نخواست…
مرا،دوست نداشت…
و من چقدر یادم می رود
هر روز،یک دل سیر نگاهت کنم
یک دل سیر،دوستت داشته باشم
و
تنها،برای تو بخندم…
و من چقدر،برای تو
کم مرده ام…
همین چند سال پیش را…؟
همان روزهایی،پشت مغازه ها پا میکوبیدم و چادرت را هی میکشیدم…خاکی ات میکردم،حرص ات را در می اوردم،اما تو فقط چون طاقت دیدن اشک های من را نداشتی،سرم داد میکشیدی تا ارام شوم…اما چند قدم جلوتر دستانم را محکم میگرفتی تا از خیابان ردم کنی…!
یادت هست،بچه تر که بودم…
یک شب هایی،مثل الان که من عاشق دیگری شده ام،شب زنده داری میکردی…
نگرانم بودی…
دلواپس گرمای پیشانی ام…
حال پریشانم…
می امدی هر لحظه،نفس های مرا چک میکردی…
مطمعن میشدی و
آرام تر نفس میکشیدی…
یادت هست،وقت جوانی ام
سرت داد زدم!
چون خواسته ام،دیگر بزرگتر از اسباب بازی پشت ویترین بود و توان فراهم کردنش نبود!
چون،فکر میکردم
حرف ام را نمیفهمی!
چون از دو نسل ایم و نمیتوانی درک ام کنی!
خودم را حبس میکردم
اما تو،
برایم هنوز،خوشمزه ترین غذا را درست میکردی…
یادت هست،عاشق شدم؟
تو را فراموش کردم…
دیگر کمتر نگاهت میکردم…
دیگر کمتر باتو،صحبت میکردم…
مرا کمتر میدیدی…
میرفتم خودم را قایم میکردم…
برایش گریه میکردم
و
تو،
هرشب برای حال خوب ام دعا میکردی…
یادت هست،
کسی جز تو،
مرا نخواست…
مرا،دوست نداشت…
و من چقدر یادم می رود
هر روز،یک دل سیر نگاهت کنم
یک دل سیر،دوستت داشته باشم
و
تنها،برای تو بخندم…
و من چقدر،برای تو
کم مرده ام…
۳۵.۳k
۲۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.