حواسم نبود پست کردم😂ادامه می دهیم
نهمن:حالا یک سوالی پرسیدم اه
اومد بغلم کرد
توی عمارت ما سه تا اتاق داره یکی واسه نیکامیر
یکی پانیممد
یکی اردیا یعنی ما
یک خیلی خوب همه دور هم جمع شده بودیم
من:بچه ها
ممد ارسلان امیر نیکا دیانا:هوم
من:هوم چیه بله
همه:حالا بعله
من:میگم بریم دبییئی
اها یک چیز بگم ممد پانیذ همیشه باهم دعوا دارن ازدواج نکردند ولی توی یک اتاق هستند روی تخت جدا میخواین چون دیگه اتاق خواب ندارن😂😂بد بختی😂
ممد:پانی خانم راست میگن بریم من میخوام دبی😁🥺
ارسلان:اگه بریم ممدو نمیبریم
ممد:چرا🥺گلا ندالم🥺🥺پس منو ببرین شهر بازی هر جایی میخوای برو
دیانا:خرس گنده من تو الان خرس گنده ایی خجالت بکش
ممد:خوب ببین شهرت چی میگه
دیانا:میبریمت داریم شوخی میکنیم
ممد:😁😁😁
نیکا:کی بریم
امیر:ما نمیریم برنامه نریز
نیکا:چرا
امیر:خوب همینی که هست
نیکا:من الان فقط با تو رلما
امیر:یعنی فقط رلمی هر جا میخوای تنها بری
نیکا:اره
دیانا:خدایا توبه به من دعوا نکنین دعوا نکنین
اصلا نمیریم
ارسلان:اره راست میگه دعوا نداریم که پولمون کجا بود
ممد:من شرکت تو کار میکنم پول دارم خودم میرم😁😁
ارسلان:به سلامت میری یکی از خودت بزرگ تر رو ببر
ممد:ارسلان امروز چته تو
ارسلان از سر سفره شام بلند شد رفت تو اتاق
نیکا:وااااا این چرا اینجوری شد امروز چشه این دیانا
دیانا:نمیدونم
من فهمیدم بخاطر چی ناراحته عصابش خورده بخاطر امروز با مهران پسر خالم دیدتم مهران پسر خالمه فکر کرده رل جدیدمه
من لب به غذا دیگه نزدم رفتم نشستم تلویزیون ببینم
بعد غذا سفره رو جمع کردن نو نیکا اومد نشت پیشم ممد و پانی رفتن بخوابن
نیکا:دیانا ارسلان چشه
دیانا:هیچی منو با پسر خالم مهران دیده فکر کرده رلمه عصبانیه من فکر کنم
نیکا:من همینو فکر کردم برو برو بخواب فردا ازش بپرس
دیانا:باشه
رفتم تو اتاق دیدم من جایی که میخوام اون پهلو کرده
ساعت8:30دقیقه بود
زود تر از ارسلان بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم هنوز ارسلان خواب بود
لباس پوشیدم روژلب کم رنگ خونگی زدم نشتم رو تخت
ارسلان:صبح بخیر خانم رحیمی فردا شب از هم جدا میشیم
دیانا:ارسلان چرا اخه عزیزم
ارسلان:بخاطر کار دیروز صبحت هنوز عصابانیم
دیانا:میزاری توضیح بدم
ارسلان:بده
دیانا:ارسلان اون پسره مهران اسمش پسر خالمه برو از نیکا بپرس
ارسلان:واقعا دیانا
دیانا:اره
ارسلان:با خیالی راحت دراز کشیدم
داشتم میرفتم سمت در دستمو گرفت کشید لبو گذاشت رو لبش
لبو بوسید
رفتیم پایین
ارسلان دست دیانا رو گرفته بود اومده بود پایین
دیانا مثل گوجه بود
ممد:چکار کردی اینو
نیکا:ول کن ممد
ممد:چی گفتم مگه
نیکا:بلاخره بیخودی حرف نزن
ادامه داره........
#اردیا
#ارسلان_دیانا
دیگه داره نوشتنم تمام میشه😂😂
اومد بغلم کرد
توی عمارت ما سه تا اتاق داره یکی واسه نیکامیر
یکی پانیممد
یکی اردیا یعنی ما
یک خیلی خوب همه دور هم جمع شده بودیم
من:بچه ها
ممد ارسلان امیر نیکا دیانا:هوم
من:هوم چیه بله
همه:حالا بعله
من:میگم بریم دبییئی
اها یک چیز بگم ممد پانیذ همیشه باهم دعوا دارن ازدواج نکردند ولی توی یک اتاق هستند روی تخت جدا میخواین چون دیگه اتاق خواب ندارن😂😂بد بختی😂
ممد:پانی خانم راست میگن بریم من میخوام دبی😁🥺
ارسلان:اگه بریم ممدو نمیبریم
ممد:چرا🥺گلا ندالم🥺🥺پس منو ببرین شهر بازی هر جایی میخوای برو
دیانا:خرس گنده من تو الان خرس گنده ایی خجالت بکش
ممد:خوب ببین شهرت چی میگه
دیانا:میبریمت داریم شوخی میکنیم
ممد:😁😁😁
نیکا:کی بریم
امیر:ما نمیریم برنامه نریز
نیکا:چرا
امیر:خوب همینی که هست
نیکا:من الان فقط با تو رلما
امیر:یعنی فقط رلمی هر جا میخوای تنها بری
نیکا:اره
دیانا:خدایا توبه به من دعوا نکنین دعوا نکنین
اصلا نمیریم
ارسلان:اره راست میگه دعوا نداریم که پولمون کجا بود
ممد:من شرکت تو کار میکنم پول دارم خودم میرم😁😁
ارسلان:به سلامت میری یکی از خودت بزرگ تر رو ببر
ممد:ارسلان امروز چته تو
ارسلان از سر سفره شام بلند شد رفت تو اتاق
نیکا:وااااا این چرا اینجوری شد امروز چشه این دیانا
دیانا:نمیدونم
من فهمیدم بخاطر چی ناراحته عصابش خورده بخاطر امروز با مهران پسر خالم دیدتم مهران پسر خالمه فکر کرده رل جدیدمه
من لب به غذا دیگه نزدم رفتم نشستم تلویزیون ببینم
بعد غذا سفره رو جمع کردن نو نیکا اومد نشت پیشم ممد و پانی رفتن بخوابن
نیکا:دیانا ارسلان چشه
دیانا:هیچی منو با پسر خالم مهران دیده فکر کرده رلمه عصبانیه من فکر کنم
نیکا:من همینو فکر کردم برو برو بخواب فردا ازش بپرس
دیانا:باشه
رفتم تو اتاق دیدم من جایی که میخوام اون پهلو کرده
ساعت8:30دقیقه بود
زود تر از ارسلان بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم هنوز ارسلان خواب بود
لباس پوشیدم روژلب کم رنگ خونگی زدم نشتم رو تخت
ارسلان:صبح بخیر خانم رحیمی فردا شب از هم جدا میشیم
دیانا:ارسلان چرا اخه عزیزم
ارسلان:بخاطر کار دیروز صبحت هنوز عصابانیم
دیانا:میزاری توضیح بدم
ارسلان:بده
دیانا:ارسلان اون پسره مهران اسمش پسر خالمه برو از نیکا بپرس
ارسلان:واقعا دیانا
دیانا:اره
ارسلان:با خیالی راحت دراز کشیدم
داشتم میرفتم سمت در دستمو گرفت کشید لبو گذاشت رو لبش
لبو بوسید
رفتیم پایین
ارسلان دست دیانا رو گرفته بود اومده بود پایین
دیانا مثل گوجه بود
ممد:چکار کردی اینو
نیکا:ول کن ممد
ممد:چی گفتم مگه
نیکا:بلاخره بیخودی حرف نزن
ادامه داره........
#اردیا
#ارسلان_دیانا
دیگه داره نوشتنم تمام میشه😂😂
۲۷.۰k
۲۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.