پارت 55
پارت 55
#قاتل_من
چشام بسته بود از شدت سرما میلرزیدم
دندونام باضرب تند بهم برخورد میکردن
و اشکام بی محابا روی گونه هام جاری میشود و صورتمو خیس کرده بود معلوم نبود جایی که توش زندانی شده بودم کجاست اصلا اتاق بود انبار بود یا زیرزمین انقد ساکت و تاریک بود که ترس و به تک تک سلولام تزریق میکرد
نمیتونستم حرکت کنم چون دست و پاهام به صندلی بسته بود و به وضوح می تونستم سوزش و دردی که از شدت محکم بسته بودن گره ها که دست و پاهامو محاصره بود حس کنم....
سرم و خم کردم و شروع کردم آروم آروم گریه کردن طوری که چکیدن اشکام روی پاهام و حس میکردم که با تکون خوردن گردنبند توی گردنم سرمو بالا کردم و با یاد آوردن تهیونگ قلبم تیر کشید برای اولین بار بود ک فهمیدم چقد به تهیونگ وابسته شده بودم و در نبودش اذیتم....
طوری ک حتی دلتنگ داد و فریاد زدنش شدم با حسرت تکونی به خودم داد و کلافه نفسمو بیرون دادم کاشکی الان اینجا بودی تهیونگم کاشکی میتونستم اینقد تو بغل گرمت گریه کنم ک خالی شم...
باصدای کشیده شدن دستگیره در بهت زده به انتهای اتاق زل زدم صدای قدم های کسی ک نزدیکم میشود کل و جودم و پرو ترس کرده بود
صدای قدم ها نزدیک تر و نزدیک تر میشود با احساس دستی که به سرم خورد به خودم اومدم دیدم چشمام باز شده بود اما تاریکی اینقد مرگبار بود که برای چند دقیقه از دیدن چیزی عاجز بودم سرمو کمی بالا بردم و به دور ترین نقطه که میتونستم زل زدم با دیدن قامت شخصی که تو تاریکی پنهان شده بود ترسیده چشمام و بستم و صدای کوبیدن قلبم توی قفسه سینه ام رو حس میکردم صدای وز وز در که با برخورد باد باز و بسته میشود به شدت کلافم کرده بوده و استرسم و چند برابر کرده بود که با بسته شدن در جیغی از بلندی صداش کشیدم....
که سایه ی از جلوم رد شد اینقد سریع رد شد که باوجود تاریکی نمیتونستم تشخیصش بدم....
چند دقیقه تو اون حالت بودم که با صدای روشن شدن کلید برق از پشت سرم به خودم اومدم....
و با چیزی ک دیدم سرجام میخکوب شدم
#قاتل_من
چشام بسته بود از شدت سرما میلرزیدم
دندونام باضرب تند بهم برخورد میکردن
و اشکام بی محابا روی گونه هام جاری میشود و صورتمو خیس کرده بود معلوم نبود جایی که توش زندانی شده بودم کجاست اصلا اتاق بود انبار بود یا زیرزمین انقد ساکت و تاریک بود که ترس و به تک تک سلولام تزریق میکرد
نمیتونستم حرکت کنم چون دست و پاهام به صندلی بسته بود و به وضوح می تونستم سوزش و دردی که از شدت محکم بسته بودن گره ها که دست و پاهامو محاصره بود حس کنم....
سرم و خم کردم و شروع کردم آروم آروم گریه کردن طوری که چکیدن اشکام روی پاهام و حس میکردم که با تکون خوردن گردنبند توی گردنم سرمو بالا کردم و با یاد آوردن تهیونگ قلبم تیر کشید برای اولین بار بود ک فهمیدم چقد به تهیونگ وابسته شده بودم و در نبودش اذیتم....
طوری ک حتی دلتنگ داد و فریاد زدنش شدم با حسرت تکونی به خودم داد و کلافه نفسمو بیرون دادم کاشکی الان اینجا بودی تهیونگم کاشکی میتونستم اینقد تو بغل گرمت گریه کنم ک خالی شم...
باصدای کشیده شدن دستگیره در بهت زده به انتهای اتاق زل زدم صدای قدم های کسی ک نزدیکم میشود کل و جودم و پرو ترس کرده بود
صدای قدم ها نزدیک تر و نزدیک تر میشود با احساس دستی که به سرم خورد به خودم اومدم دیدم چشمام باز شده بود اما تاریکی اینقد مرگبار بود که برای چند دقیقه از دیدن چیزی عاجز بودم سرمو کمی بالا بردم و به دور ترین نقطه که میتونستم زل زدم با دیدن قامت شخصی که تو تاریکی پنهان شده بود ترسیده چشمام و بستم و صدای کوبیدن قلبم توی قفسه سینه ام رو حس میکردم صدای وز وز در که با برخورد باد باز و بسته میشود به شدت کلافم کرده بوده و استرسم و چند برابر کرده بود که با بسته شدن در جیغی از بلندی صداش کشیدم....
که سایه ی از جلوم رد شد اینقد سریع رد شد که باوجود تاریکی نمیتونستم تشخیصش بدم....
چند دقیقه تو اون حالت بودم که با صدای روشن شدن کلید برق از پشت سرم به خودم اومدم....
و با چیزی ک دیدم سرجام میخکوب شدم
۸.۲k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.