پارت 56
پارت 56
#قاتل_من
یک پسر جون بسیار زیبا با چشمای سرد و موهای سفید یخی دقیقا هم سن و سال تهیونگ بود ناخواسته توجه م به سمت دستش جلب شد همون تتوی عقربی رو مچ دستش بود ک حین دزدیدنم دیده بود ولی جای تعجبش اینجا بود ک روی گردنش هم تتوی عقرب داشت... نزدیکم شد و نیشخندی زد و گفت به سرزمین عقربا خوش اومدی لیدی....
بعدش سریع پیشم چمباتمه زد و جعبه ای سیگارش در آورد و یک نخ از سیگارش را روی دهنش گذاشت و با افتخار روشنش کرد و به شاهکارش میخندید از رفتارش معلوم بود آدم نرمالی نبود
زخمی ک روی گردنش داشت ثابت میکرد یک خلافکار تمام عیاره... بی معطلی و باعجز نالیدم توکی هستی ؟ چرا منو اینجا آوردی؟ از جون من چی میخوای چرا آزادم نمیکنی هدفت از دزدیدنم چیه؟
بعد از تموم شدن حرفم باز نیشخند کثیفی زد و دستشو روی زخم گردنش گذاشت و لب کج کرد و گفت فعلا باتو کاری نداریم... تو فقط یه وسیله ی کوچیکی برای به اندام انداختن کیم... شنیدم خیلی دختره باهوشی هستی شاید میشه گفت بتونیم ازت استفاده کنیم که یه سری کاری های بار راه بندازیم...دختر زرنگ و زیبایی مثل تو حتما به کارمون میاد...
باعصبانیت و ترسی ک وجودم و فرا گرفته بود داد زدم چی بلغور میکنی تو کدوم بار کدوم کوفت و زهرمار؟
که بازم با حالت تمسخر و شمرده شمرده گفت عجله نکن... عجله نکن به موقعش همه چی روشن میشه....به محض اینکه محموله رو از چنگ تهیونگ در بیاریم میام سراغت تا اون موقعش خوب استراحت کن و خودتو آماده کن....
در ضمن فکر فرار به اون مغز فندقیت نخوره چون خیلی پشیمون میشی تمام آمار خانوادت دستمونه اگ یه روزی فک کردی زرنگی و میخواستی فرار کنی یاد باشه نه به هینا رحم میکنیم و نه به خودت تهیونگ...واز جاش بلند شد و سیگارش روی زمین انداخت و با کفشش خاموش کرد....
باشیدن حرفاش احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد اون حتی از خواهر کوچیکم هم خبر داشت و هیچوقت به خودم اجازه نمیدم برای نجات جون خودم هینا یا تهیونگ قربانی کنم....
با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم و گفت حداقل بگو اینجا کجاست حرمزاده
با عصبانیت به سمتم برگشت و لیسی به لباش زد وگفت خب ساده س اینجا زیرزمین مخفی باند عقربه ک توی دل جنگل ساخته شده اگ اینجا جون بدی هم کسی چیزی نمیفهمه پس خوب فکر کن و تصمیم تو بگیر یا باما همدست میشی یا خواهرتو برا ی همیشه از دست میدی....
به سمتم برگشت و دست و پاهام باز کرد به وضوح می تونستم رد خون رو روی دستام ببینم... به سمت در خروجی رفت و محکم در پشت سرش بست و کلیدشو تو در چرخوند و در قفل کرد
#قاتل_من
یک پسر جون بسیار زیبا با چشمای سرد و موهای سفید یخی دقیقا هم سن و سال تهیونگ بود ناخواسته توجه م به سمت دستش جلب شد همون تتوی عقربی رو مچ دستش بود ک حین دزدیدنم دیده بود ولی جای تعجبش اینجا بود ک روی گردنش هم تتوی عقرب داشت... نزدیکم شد و نیشخندی زد و گفت به سرزمین عقربا خوش اومدی لیدی....
بعدش سریع پیشم چمباتمه زد و جعبه ای سیگارش در آورد و یک نخ از سیگارش را روی دهنش گذاشت و با افتخار روشنش کرد و به شاهکارش میخندید از رفتارش معلوم بود آدم نرمالی نبود
زخمی ک روی گردنش داشت ثابت میکرد یک خلافکار تمام عیاره... بی معطلی و باعجز نالیدم توکی هستی ؟ چرا منو اینجا آوردی؟ از جون من چی میخوای چرا آزادم نمیکنی هدفت از دزدیدنم چیه؟
بعد از تموم شدن حرفم باز نیشخند کثیفی زد و دستشو روی زخم گردنش گذاشت و لب کج کرد و گفت فعلا باتو کاری نداریم... تو فقط یه وسیله ی کوچیکی برای به اندام انداختن کیم... شنیدم خیلی دختره باهوشی هستی شاید میشه گفت بتونیم ازت استفاده کنیم که یه سری کاری های بار راه بندازیم...دختر زرنگ و زیبایی مثل تو حتما به کارمون میاد...
باعصبانیت و ترسی ک وجودم و فرا گرفته بود داد زدم چی بلغور میکنی تو کدوم بار کدوم کوفت و زهرمار؟
که بازم با حالت تمسخر و شمرده شمرده گفت عجله نکن... عجله نکن به موقعش همه چی روشن میشه....به محض اینکه محموله رو از چنگ تهیونگ در بیاریم میام سراغت تا اون موقعش خوب استراحت کن و خودتو آماده کن....
در ضمن فکر فرار به اون مغز فندقیت نخوره چون خیلی پشیمون میشی تمام آمار خانوادت دستمونه اگ یه روزی فک کردی زرنگی و میخواستی فرار کنی یاد باشه نه به هینا رحم میکنیم و نه به خودت تهیونگ...واز جاش بلند شد و سیگارش روی زمین انداخت و با کفشش خاموش کرد....
باشیدن حرفاش احساس کردم دنیا رو سرم خراب شد اون حتی از خواهر کوچیکم هم خبر داشت و هیچوقت به خودم اجازه نمیدم برای نجات جون خودم هینا یا تهیونگ قربانی کنم....
با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم و گفت حداقل بگو اینجا کجاست حرمزاده
با عصبانیت به سمتم برگشت و لیسی به لباش زد وگفت خب ساده س اینجا زیرزمین مخفی باند عقربه ک توی دل جنگل ساخته شده اگ اینجا جون بدی هم کسی چیزی نمیفهمه پس خوب فکر کن و تصمیم تو بگیر یا باما همدست میشی یا خواهرتو برا ی همیشه از دست میدی....
به سمتم برگشت و دست و پاهام باز کرد به وضوح می تونستم رد خون رو روی دستام ببینم... به سمت در خروجی رفت و محکم در پشت سرش بست و کلیدشو تو در چرخوند و در قفل کرد
۸.۷k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.