نمیخواد اینبار ته ببینه میگه بخاطر جونگکوک اینقد خوشگل کر
_نمیخواد اینبار ته ببینه میگه بخاطر جونگکوک اینقد خوشگل کردی
+اهمیت نده بیا
دوباره طبق معمول شروع کردن به انتخاب کردن لباس و آرایش کردن من... حدودا نیم ساعت بعد کوک آدرسو واسم فرستاد
حدودا ساعت 6 ونیم بود که از خونه زدم بیرون و حدودا 40 دقیقه بعد رسیدم...
وقتی رسیدم رفتم داخل کوک رو دیدم که پشت آخرین میز ته سالن نشسته بود... رفتم سمتش با دیدنم از جاش پاشد و با همون لبخند همیشگیش نگام کرد
+سلام
_سلام آقای کوک
خندید
+دلم برای این مدل صدا زدنت تنگ شده بود
لبمو گاز گرفتم و نشستم
اونم نشست
+چرا صورتت زخمه؟
هول شدم... دیشب که ته اونطوری کرد من صورتمو چنگ انداختم جاش مونده بود... فکر نمیکردم ببینه چون روش پنکیک زده بودم
_آم نه چیزی نیست... اصلا نمیدونم چیه ولش کن...
+باشه... خب بگو ببینم چی میخوری؟
_اصلا گشنم نیس... اگه بشه یکم سالاد
+مگه میشه چیزی نخوری... نگاه کن چقدر لاغر شدی
_نه باور کن گشنم نیس...
+پس سالاد؟
سرمو تکون دادم
واسه من یه سالاد و واسه خودش میگو سوخاری سفارش داد
_خب چیزی میخواستی بهم بگی؟
+راستش اره
دستشو برد زیر میز و یه دسته گل بزرگ رز بیرون آورد و گذاشت رو میز
+اینارو برای تو گرفتم... میدونی من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...
_معذرت خواهی واسه چی؟
+واسه اونروز... باهات بد حرف زدم... نباید اونجوری واکنش نشون میدادم
سرمو انداختم پایین
_نه مهم نیست
با دستش چونه مو بالا اورد
+نمیخوام ازم ناراحت باشی...
همونلحظه یه صدا شنیدم که کل تنم یخ کرد
+خوش میگذره؟
برگشتم سمت صدا... ته بود...
دستپاچه شدم...
کوک گفت :
+سلام... میخوای باهم شام بخوریم؟
بیا بشین
ته نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
+نه دیرم میشه... یونا منتظره... فقط میخواستم دعوتتون کنم به جشن آخر هفته.. اونجا میخوام به یونا پیشنهاد ازدواج بدم... فقط لطفا لباس با رنگای تیره نپوشید... نمیخوام روی روحیش تاثیر بزاره...
و دست کرد تو جیبش و یه کارت دعوت در اورد
+اینم یادم رفت بهتون بدم... خوشحال میشم دوتا تونو باهم تو مهمونی ببینم...
زبونم بند اومده بود... لحظه آخر رو کرد سمت من
+خدا نگهدار
و رفت...
تنم یخ بود...کوک دستمو گرفت
+آروم باش... درستش میکنیم
دستمو کشیدم و از جام پاشدم...
_چیو میخوای درست کنی هان؟
+آروم باش الان عصبی ای نمیدونی چی میگی
_من کاملا میفهمم دارم چی میگم... میدونی با کارات داری چه بلایی سر زندگی من میاری؟
+من؟... من کار اشتباهی کردم؟
_ولم کن...
کیفمو از روی میز ورداشتم و از اون رستوران کوفتی زدم بیرون
#صدای_تو
#p40
+اهمیت نده بیا
دوباره طبق معمول شروع کردن به انتخاب کردن لباس و آرایش کردن من... حدودا نیم ساعت بعد کوک آدرسو واسم فرستاد
حدودا ساعت 6 ونیم بود که از خونه زدم بیرون و حدودا 40 دقیقه بعد رسیدم...
وقتی رسیدم رفتم داخل کوک رو دیدم که پشت آخرین میز ته سالن نشسته بود... رفتم سمتش با دیدنم از جاش پاشد و با همون لبخند همیشگیش نگام کرد
+سلام
_سلام آقای کوک
خندید
+دلم برای این مدل صدا زدنت تنگ شده بود
لبمو گاز گرفتم و نشستم
اونم نشست
+چرا صورتت زخمه؟
هول شدم... دیشب که ته اونطوری کرد من صورتمو چنگ انداختم جاش مونده بود... فکر نمیکردم ببینه چون روش پنکیک زده بودم
_آم نه چیزی نیست... اصلا نمیدونم چیه ولش کن...
+باشه... خب بگو ببینم چی میخوری؟
_اصلا گشنم نیس... اگه بشه یکم سالاد
+مگه میشه چیزی نخوری... نگاه کن چقدر لاغر شدی
_نه باور کن گشنم نیس...
+پس سالاد؟
سرمو تکون دادم
واسه من یه سالاد و واسه خودش میگو سوخاری سفارش داد
_خب چیزی میخواستی بهم بگی؟
+راستش اره
دستشو برد زیر میز و یه دسته گل بزرگ رز بیرون آورد و گذاشت رو میز
+اینارو برای تو گرفتم... میدونی من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم...
_معذرت خواهی واسه چی؟
+واسه اونروز... باهات بد حرف زدم... نباید اونجوری واکنش نشون میدادم
سرمو انداختم پایین
_نه مهم نیست
با دستش چونه مو بالا اورد
+نمیخوام ازم ناراحت باشی...
همونلحظه یه صدا شنیدم که کل تنم یخ کرد
+خوش میگذره؟
برگشتم سمت صدا... ته بود...
دستپاچه شدم...
کوک گفت :
+سلام... میخوای باهم شام بخوریم؟
بیا بشین
ته نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
+نه دیرم میشه... یونا منتظره... فقط میخواستم دعوتتون کنم به جشن آخر هفته.. اونجا میخوام به یونا پیشنهاد ازدواج بدم... فقط لطفا لباس با رنگای تیره نپوشید... نمیخوام روی روحیش تاثیر بزاره...
و دست کرد تو جیبش و یه کارت دعوت در اورد
+اینم یادم رفت بهتون بدم... خوشحال میشم دوتا تونو باهم تو مهمونی ببینم...
زبونم بند اومده بود... لحظه آخر رو کرد سمت من
+خدا نگهدار
و رفت...
تنم یخ بود...کوک دستمو گرفت
+آروم باش... درستش میکنیم
دستمو کشیدم و از جام پاشدم...
_چیو میخوای درست کنی هان؟
+آروم باش الان عصبی ای نمیدونی چی میگی
_من کاملا میفهمم دارم چی میگم... میدونی با کارات داری چه بلایی سر زندگی من میاری؟
+من؟... من کار اشتباهی کردم؟
_ولم کن...
کیفمو از روی میز ورداشتم و از اون رستوران کوفتی زدم بیرون
#صدای_تو
#p40
۶.۶k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.