کلافه نفسمو بیرون دادم و هیچی نگفتم..
کلافه نفسمو بیرون دادم و هیچی نگفتم..
حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم و پیاده شدم
+رائل
برگشتم سمتش
_مواظب خودت باش
لبخند زدم
+توعم همینطور
و براش دست تکون دادم و رفت...
با کلید درو باز کردم و رفتم تو... چرا من اینقد بدبخت و بدشانس بودم اخه...
چرا هیچی درست نمیشه... اصلا این یونا از کجا پیداش شد...
نشستم رو زمین و به هجین زنگ زدم و همه چیو براش گفتم... اونم گفتش که به حرف کوک گوش بدم و خرابکاری نکنم...
وقتی گوشیمو قطع کردم رفتم آشپزخونه یه چیزی بخورم... خیلی گشنم بود
یکم ناگت گرم کردم و شروع کردم به خوردن... وقتی سیر شدم رفتم تو اتاقم لبه تخت نشستم...
فکر اینکه ته میخواست مال یونا شه داشت دیوونم میکرد
زدم تو سر خودم... نباید فکر میکردم بهش اصلا... مگه من مردمممممم؟
..........................
برای آخرین بار تو آینه نگاهی به خودم انداختم... خوب شده بودم... گوشی و کیفمو ورداشتم و بعد از پوشیدن کفشام از خونه اومدم بیرون
کوک تو ماشین منتظرم بود... با دیدنم لبخند زد و دستشو تکون داد... منم لبخند زدم و سوار شدم... طبق معمول خوشتیپ بود
+به به خانوم لی صبحتون بخیر
_صبح شمام بخیر
راه افتاد سمت شرکت
+موهات خیلی بهت میاد
_واقعا؟ هرکی میگه باور نمیکنم
+نه عالیه
یه لبخند دندون نما زدم
_ممنوننننن
خندید...
وقتی رسیدیم ماشینو توی محوطه پارک کرد و پیاده شدیم...کوک اومد سمتم و دستمو گرفت
همون لحظه دیدم ته و یونا هم از ماشین پیاده شدن و کوک دستشو گرفت سرجام خشکم زد... بدنم یخ کرد
کوکم وقتی دیدشون بی حرکت سرجاش موند... و دستمو محکم فشار داد که دردم گرفت و دستمو کشیدم
_اخ دردم گرفت...
فکشو روی هم فشار میداد...
لبه کتشو گرفتم
_خوبی؟
یهو رو کرد سمت من و لبخند زد
+اره خوبم... بریم
با تعجب بهش نگاه کردم... چش بود؟
رفتیم داخل شرکت
_خب آقای جئون باید برم سرکلاس
+برو...
بعد دستشو مشت کرد
+فایتییینگگگگگ
خندیدم و سرمو خم کردم
اون رفت داخل اتاقش منم رفتم سمت کلاس
#صدای_تو
#p41
حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم و پیاده شدم
+رائل
برگشتم سمتش
_مواظب خودت باش
لبخند زدم
+توعم همینطور
و براش دست تکون دادم و رفت...
با کلید درو باز کردم و رفتم تو... چرا من اینقد بدبخت و بدشانس بودم اخه...
چرا هیچی درست نمیشه... اصلا این یونا از کجا پیداش شد...
نشستم رو زمین و به هجین زنگ زدم و همه چیو براش گفتم... اونم گفتش که به حرف کوک گوش بدم و خرابکاری نکنم...
وقتی گوشیمو قطع کردم رفتم آشپزخونه یه چیزی بخورم... خیلی گشنم بود
یکم ناگت گرم کردم و شروع کردم به خوردن... وقتی سیر شدم رفتم تو اتاقم لبه تخت نشستم...
فکر اینکه ته میخواست مال یونا شه داشت دیوونم میکرد
زدم تو سر خودم... نباید فکر میکردم بهش اصلا... مگه من مردمممممم؟
..........................
برای آخرین بار تو آینه نگاهی به خودم انداختم... خوب شده بودم... گوشی و کیفمو ورداشتم و بعد از پوشیدن کفشام از خونه اومدم بیرون
کوک تو ماشین منتظرم بود... با دیدنم لبخند زد و دستشو تکون داد... منم لبخند زدم و سوار شدم... طبق معمول خوشتیپ بود
+به به خانوم لی صبحتون بخیر
_صبح شمام بخیر
راه افتاد سمت شرکت
+موهات خیلی بهت میاد
_واقعا؟ هرکی میگه باور نمیکنم
+نه عالیه
یه لبخند دندون نما زدم
_ممنوننننن
خندید...
وقتی رسیدیم ماشینو توی محوطه پارک کرد و پیاده شدیم...کوک اومد سمتم و دستمو گرفت
همون لحظه دیدم ته و یونا هم از ماشین پیاده شدن و کوک دستشو گرفت سرجام خشکم زد... بدنم یخ کرد
کوکم وقتی دیدشون بی حرکت سرجاش موند... و دستمو محکم فشار داد که دردم گرفت و دستمو کشیدم
_اخ دردم گرفت...
فکشو روی هم فشار میداد...
لبه کتشو گرفتم
_خوبی؟
یهو رو کرد سمت من و لبخند زد
+اره خوبم... بریم
با تعجب بهش نگاه کردم... چش بود؟
رفتیم داخل شرکت
_خب آقای جئون باید برم سرکلاس
+برو...
بعد دستشو مشت کرد
+فایتییینگگگگگ
خندیدم و سرمو خم کردم
اون رفت داخل اتاقش منم رفتم سمت کلاس
#صدای_تو
#p41
۸.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.