Part78
Part78
داشتم دیوونه میشدم… دیدنش تو اون وضع… تو اون وضع رو اون تخت باعث میشد کنترولی رو اشکام نداشته باشم..
+کوک
×جانممم..
+بریم خونه
×اخه… بابابزرگت.. اونو.. باید روز خاکسپاری اونجا باشی
سرشو برگردوند تا اشکاشو نبینم
+چرا هر بار تا دم مرگ میرمو برمیگردم? چرا خدا قبولم نمیکنه?! چرا راحتم نمیکنه
×ا/تتتتتت.. بس کن ..تو زندگی منی میفهمییی?? اگه تو نباشی من میمیرم میفهمیییی???? پس انقدر حرف مفت نزن و به خودت بیا… از حالا به بعد تو امانت دست منی.. یاد که نرفته… حق نداری به این بدن اسیب بزنی یا ارزوی مرگ کنی… این تن.. این روح الان امانت پدربزرگت دست منه…
+اما.. واقعا دلم میخواد بمیرم.. وجودم داره هزار تیکه میشه ..قلبم دیگه نمیزنه… نمیتونم تپیدنشو حس کنم…
×تو قلب اونو داری ..
+میخوام خدافظی کنم.. قبل از اینکه… قبل از اینکه بزارنش بین خاک های سرد میخوام اون تن سردشو تو بغلم گرم کنم ..تروخدا
از شدت گریه توانی تو بدنش نبود
×ا/ت
+تروخدااا
دستشو پشت گردنم گذاشتم تا بتونه به من تکیه کنه و راه بره ..از اتاق اومدیم بیرون که همه ریختن رو سرمون… مثل روح بود.. یه مرده متحرک ..اون واقعا به پدربزرگش وابسته بود ..بدون توجه به بقیه به طرف سردخونه رفتیم
دکتر: بنظرم الان ..بهتره اینکارو نکنین
+بزار ببینمش
دکتر : اخه
+میخوام ببینمششش(داد زدم)
در یکی از اتاقک ها باز شد و تخت روی ریلی بیرون کشیده شد
دستاش میلرزید ..اروم دستاشو روی ملافه سفید گذاشت و پایین کشید ..با پایین اومدن ملافه پاهاش سست شد و افتاد ..بلندش کردم ..
+(سرد و بی روح با چشمایی پر از اشک گفت) بابا… بابابزرگ.. هنوز خوابی?.. باشه.. بخواب ..منم میخوابم اما مجبور میشم هرزگاهی بیدار شم تا کوک رو ببینم ..وگرنه منم میومدم پیشت ..اگه کوک نبود… اگه اونو نداشتم .اگه منو دست اون نسپرده بودی ..درجا میومدم پیشت بابایی..
لبخند زد
+
داشتم دیوونه میشدم… دیدنش تو اون وضع… تو اون وضع رو اون تخت باعث میشد کنترولی رو اشکام نداشته باشم..
+کوک
×جانممم..
+بریم خونه
×اخه… بابابزرگت.. اونو.. باید روز خاکسپاری اونجا باشی
سرشو برگردوند تا اشکاشو نبینم
+چرا هر بار تا دم مرگ میرمو برمیگردم? چرا خدا قبولم نمیکنه?! چرا راحتم نمیکنه
×ا/تتتتتت.. بس کن ..تو زندگی منی میفهمییی?? اگه تو نباشی من میمیرم میفهمیییی???? پس انقدر حرف مفت نزن و به خودت بیا… از حالا به بعد تو امانت دست منی.. یاد که نرفته… حق نداری به این بدن اسیب بزنی یا ارزوی مرگ کنی… این تن.. این روح الان امانت پدربزرگت دست منه…
+اما.. واقعا دلم میخواد بمیرم.. وجودم داره هزار تیکه میشه ..قلبم دیگه نمیزنه… نمیتونم تپیدنشو حس کنم…
×تو قلب اونو داری ..
+میخوام خدافظی کنم.. قبل از اینکه… قبل از اینکه بزارنش بین خاک های سرد میخوام اون تن سردشو تو بغلم گرم کنم ..تروخدا
از شدت گریه توانی تو بدنش نبود
×ا/ت
+تروخدااا
دستشو پشت گردنم گذاشتم تا بتونه به من تکیه کنه و راه بره ..از اتاق اومدیم بیرون که همه ریختن رو سرمون… مثل روح بود.. یه مرده متحرک ..اون واقعا به پدربزرگش وابسته بود ..بدون توجه به بقیه به طرف سردخونه رفتیم
دکتر: بنظرم الان ..بهتره اینکارو نکنین
+بزار ببینمش
دکتر : اخه
+میخوام ببینمششش(داد زدم)
در یکی از اتاقک ها باز شد و تخت روی ریلی بیرون کشیده شد
دستاش میلرزید ..اروم دستاشو روی ملافه سفید گذاشت و پایین کشید ..با پایین اومدن ملافه پاهاش سست شد و افتاد ..بلندش کردم ..
+(سرد و بی روح با چشمایی پر از اشک گفت) بابا… بابابزرگ.. هنوز خوابی?.. باشه.. بخواب ..منم میخوابم اما مجبور میشم هرزگاهی بیدار شم تا کوک رو ببینم ..وگرنه منم میومدم پیشت ..اگه کوک نبود… اگه اونو نداشتم .اگه منو دست اون نسپرده بودی ..درجا میومدم پیشت بابایی..
لبخند زد
+
۱۰.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.