هوسخان

#هوس_خان👑
#پارت149



وقتی نزدیک شدیم بعد از خوش آمدگویی هرکدوم دستای مهتاب و بوسیدن و ازش تعریف و تمجید کردن
مادرمو پدرم از فاصله نه چندان دوری شاهده این رفتار و این تعریف‌ها بودن هر دو توی پوست خودشون نمیگنجیدن
مادرم چنان خوشحال بود که انگار داره بهترین لحظات زندگیش را سپری می‌کنه
به دعوت من علیرضا هم مهمون امشب بود وقتی کمی خلاصی پیدا کردم از این بازی هایی که خان راه می انداخت خود مو به علیرضا رسوندم و کنارش ایستادم

یکی از گیلاس ها رو برداشتم و سر کشیدم علیرضا نگاهی به من کرد و گفت
_خوبه که رابطه ات با همسرت بهتر شده
شونه ای بالا انداختم و گیلاس خالی روی پیشخوان گذاشتم و گفتم باید عادت کنم این زندگی دیگه مال منه و نمیتونم ازش فرار کنم
دستی روی شونم گذاشت و گفت

_کار درستی میکنی همه چی درست میشه بهت قول میدم
امیدوارم مهتاب لیاقت این از خودگذشتگیه تو رو داشته باشه

مشکوک بهش نگاه کردم و گفتم تو که میگفتی من لیاقت شو ندارم لبخندی زد و گفت
_ الان که تو از خودت میگذری از عشقی که داری میگذری یعنی اگر اون قدر تو رو ندونه لیاقت نداره

با هم به جمع مهمانان نگاه میکردیم و مهتاب کنار مادرم بود توی جمع زنانه ای که هر کدام از خریدار شون کاراشون با هم دیگه حرف میزدن سرش گرم شده بود
و من و علیرضا کنار هم گوشه ایستاده بودیم وقتی یه موزیک لایت پخش شد مهتاب و دیدم که از اون زنا فاصله گرفت و داشت به سمت من میومد




🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️

🍁🍁🍁🍁
دیدگاه ها (۱)

#هوس_خان👑#پارت150 دستشو به سمتم دراز کرد و گفت _بریم برقصیم؟...

🌹#151👇 کلافه رقص و تمام کردم و با مهتاب مقدم شدیم برای رفتن ...

#هوس_خان👑#پارت148 عطری که خودش زده بود به اندازه خوش بود دلم...

🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت147 چند روزی گذشته بود توی خونه همه دلگیر و...

گفتم دلم میخواد یه دختر داشته‌باشم با تو. از توی تراس گفت چی...

ترسناک ترین خاطره ی من

✨وکالت عشق✨#part4 به خودم گفتم نه نه!تو برای اینکه حق مردم ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط