نیمههای شب بود لباس راحتی تنت بود و موهات رو بیحوصله پ
نیمههای شب بود. لباس راحتی تنت بود و موهات رو بیحوصله پشت سرت شل بسته بودی. تنهایی داشت از درون خورت میکرد. خونهی بزرگ و ساکت نامجون، شوهر اجباریت با همه ی زیبایی و شکوهش، بیشتر از همیشه حس خفقان داشت
آهنگِ مورد علاقهات رو پخش کردی؛ موزیکی که همیشه بهت حس آزادی میداد. چشمهات رو بستی و با ضربآهنگش شروع کردی به حرکت..
اول آروم اما بعد از چند ثانیه دیگه کاملاً درگیرش شدی. دستهات بالا رفت، دور خودت چرخیدی، و بدنت رو ماهرانه حرکت میدادی.
اما خبر نداشتی نامجون، که تازه از سفر کاری برگشته بود، بیصدا وارد سالن شده و همونجا، کنار چارچوب در ایستاده.
دستهاش توی جیبش بود و نگاهش مستقیم روی تو قفل شده بود.
لبخند محوی گوشهی لبهاش نشسته بود و چشماش با نوری عجیب از تحسین و حرص میدرخشید.
چند لحظهای فقط تماشات کرد شاید برای اولین بار بود که تو رو اینطور میدید؛آزاد. رها. زنده.
با صدایی بم و عمیق گفت:
"ایزابلا..اگه میدونستم اینطوری از اومدنم استقبال میکنی، شاید زودتر میاومدم."
آهنگِ مورد علاقهات رو پخش کردی؛ موزیکی که همیشه بهت حس آزادی میداد. چشمهات رو بستی و با ضربآهنگش شروع کردی به حرکت..
اول آروم اما بعد از چند ثانیه دیگه کاملاً درگیرش شدی. دستهات بالا رفت، دور خودت چرخیدی، و بدنت رو ماهرانه حرکت میدادی.
اما خبر نداشتی نامجون، که تازه از سفر کاری برگشته بود، بیصدا وارد سالن شده و همونجا، کنار چارچوب در ایستاده.
دستهاش توی جیبش بود و نگاهش مستقیم روی تو قفل شده بود.
لبخند محوی گوشهی لبهاش نشسته بود و چشماش با نوری عجیب از تحسین و حرص میدرخشید.
چند لحظهای فقط تماشات کرد شاید برای اولین بار بود که تو رو اینطور میدید؛آزاد. رها. زنده.
با صدایی بم و عمیق گفت:
"ایزابلا..اگه میدونستم اینطوری از اومدنم استقبال میکنی، شاید زودتر میاومدم."
- ۲.۰k
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط