فیک پارت ۱۶
فیک جیمین (پارت ۱۶)
ویو ا/ت :
یک دقیقه وایسا....
جیمین : چیزی شده؟
ا/ت : نه فقط یک سوال دارم...
جیمین : هومم بپرس
ا/ت : امروز چرا اومدی دادستانی؟
جیمین : امممم...(هنگ کردم..نمیدونم چی بگم! ولی خب واقعا چرا رفتم؟) من برای ارثیه باید میومدم دادستانی...پدرم خواسته بود میدونستم تو هم اونجایی وایه همین دنبال وکیل نرفتم . پدر وقتی تو پیش موکلت بودی زنگ زد و تفت جلسه کنسله(فکر کنم بهونه خوبیه!)
ا/ت : که اینطور...باشه روز خوبی داشته باشی
جیمین دستمو از رو دستش برداشت و گفت : خداحافظ
و از ماشین پیاده شد....حس کردم یک لحظه سرد سد! چیز اشتباهی پرسیدم؟ شاید چون راجع به خانوادش بوده! نمیدونم ولی تو ذوقم خورد . توقع داشتم بگه نگرانم شده یاااا چمیدونم فکر نمیکردم واسه یک کار دیگه باشه . ایشش اصلا به من چه ماشین رو روشن میکنم که برم بیمارستان...
ویو جیمین :
سع میکنم ازش دور بشم...اون منو واقعا دوست خودش میبینه! اما خب من فکر میکنم..دوسش دارم . نمیدونم! به هرحال باید از سرم بندازمش...
(پرش زمانی بیمارستان)
ویو ا/ت :
ا/ت : سلام آقای جانگ....یوجین خوبه؟
آقای جانگ : اره،میگن خطر رفع شده
ا/ت : خوبه...خداروشکر،فقط دادگاه چی میشه؟
آقای جانگ : تا وقتی یوجین خوب شه عقب میوفته ، راستی تونستی با جینا حرف بزنی ؟چیزی بت گفت؟
ا/ت : نه...ب یک مشکل خوردیم(و داستان رو تعریف کرد)
اقای جانگ : حق میدم بهش..به خصوص با اتفاقی که واسه خانوادش افتاد!
ا/ت : چه اتفاقی؟
آقای جانگ روی صندلی کنار اتاق یوجین میشینه پس فکر کنم داستان طولانی باشه..میرم و روی صندلی بغلی میشینم
آقای جانگ: [طبق چیزی که خودش گفته تا ۱۰ سالگی یک زندگی عادی داشته...ولی توی ۱۰ سالگی یک شب به خونشون حمله میکنن پدرشو میکشن ، مادرشو میدزدن و برادرشو که ۶ سالش بوده زخمی میکنن...جینا خودش تو کمد قایم میشه و آسیبی نمیبینه...با کمک همسایه هه داداشش رو میبرن بیمارستان و خب زنده میمونه.اونها رو میبرن پرورشگاه ودر کنارش دنبال مامانشون میگردم...ولی هنوزم اون پیدا نشده! وقتی برادرش ۷ سالش میشه سرپرستی اونو به یک خانواده خیلی ثروتمند ميدند ولی خب اونا دختر نمیخواستن...!
برادر جینا ازدواج میکنه و بچه دار میشه ولی بعد میمیره..دلیلش رو نمیدونم...جینا اوضاع روحیش خوب نبوده..تو ۱۹ سالگی با همین اوضاع با یک مرد ۵۵ ساله ازدواج میکنه و بعد صاحب یک دختر میشه...یونا! یک سال بعد شوهرش میمیره و برادر شوهرش همه پول اون رو ازشون میگیرن..یک مدت تو خیابون زندگی میکردن تا یک خونه و زندگی دست پا میکنن...اوضاع روحیش با یونا داشت حل میشد که...خودت میدونی یونا رو هم از دست میده]
اصلا نمیتونم قبول کنم! همهی اینا برای یک آدم؟ مگه میشه؟
ا/ت : ولی اون خودش رو مقصر مرگ دخترش میدونه...چرا؟
آقای جانگ :..
ویو ا/ت :
یک دقیقه وایسا....
جیمین : چیزی شده؟
ا/ت : نه فقط یک سوال دارم...
جیمین : هومم بپرس
ا/ت : امروز چرا اومدی دادستانی؟
جیمین : امممم...(هنگ کردم..نمیدونم چی بگم! ولی خب واقعا چرا رفتم؟) من برای ارثیه باید میومدم دادستانی...پدرم خواسته بود میدونستم تو هم اونجایی وایه همین دنبال وکیل نرفتم . پدر وقتی تو پیش موکلت بودی زنگ زد و تفت جلسه کنسله(فکر کنم بهونه خوبیه!)
ا/ت : که اینطور...باشه روز خوبی داشته باشی
جیمین دستمو از رو دستش برداشت و گفت : خداحافظ
و از ماشین پیاده شد....حس کردم یک لحظه سرد سد! چیز اشتباهی پرسیدم؟ شاید چون راجع به خانوادش بوده! نمیدونم ولی تو ذوقم خورد . توقع داشتم بگه نگرانم شده یاااا چمیدونم فکر نمیکردم واسه یک کار دیگه باشه . ایشش اصلا به من چه ماشین رو روشن میکنم که برم بیمارستان...
ویو جیمین :
سع میکنم ازش دور بشم...اون منو واقعا دوست خودش میبینه! اما خب من فکر میکنم..دوسش دارم . نمیدونم! به هرحال باید از سرم بندازمش...
(پرش زمانی بیمارستان)
ویو ا/ت :
ا/ت : سلام آقای جانگ....یوجین خوبه؟
آقای جانگ : اره،میگن خطر رفع شده
ا/ت : خوبه...خداروشکر،فقط دادگاه چی میشه؟
آقای جانگ : تا وقتی یوجین خوب شه عقب میوفته ، راستی تونستی با جینا حرف بزنی ؟چیزی بت گفت؟
ا/ت : نه...ب یک مشکل خوردیم(و داستان رو تعریف کرد)
اقای جانگ : حق میدم بهش..به خصوص با اتفاقی که واسه خانوادش افتاد!
ا/ت : چه اتفاقی؟
آقای جانگ روی صندلی کنار اتاق یوجین میشینه پس فکر کنم داستان طولانی باشه..میرم و روی صندلی بغلی میشینم
آقای جانگ: [طبق چیزی که خودش گفته تا ۱۰ سالگی یک زندگی عادی داشته...ولی توی ۱۰ سالگی یک شب به خونشون حمله میکنن پدرشو میکشن ، مادرشو میدزدن و برادرشو که ۶ سالش بوده زخمی میکنن...جینا خودش تو کمد قایم میشه و آسیبی نمیبینه...با کمک همسایه هه داداشش رو میبرن بیمارستان و خب زنده میمونه.اونها رو میبرن پرورشگاه ودر کنارش دنبال مامانشون میگردم...ولی هنوزم اون پیدا نشده! وقتی برادرش ۷ سالش میشه سرپرستی اونو به یک خانواده خیلی ثروتمند ميدند ولی خب اونا دختر نمیخواستن...!
برادر جینا ازدواج میکنه و بچه دار میشه ولی بعد میمیره..دلیلش رو نمیدونم...جینا اوضاع روحیش خوب نبوده..تو ۱۹ سالگی با همین اوضاع با یک مرد ۵۵ ساله ازدواج میکنه و بعد صاحب یک دختر میشه...یونا! یک سال بعد شوهرش میمیره و برادر شوهرش همه پول اون رو ازشون میگیرن..یک مدت تو خیابون زندگی میکردن تا یک خونه و زندگی دست پا میکنن...اوضاع روحیش با یونا داشت حل میشد که...خودت میدونی یونا رو هم از دست میده]
اصلا نمیتونم قبول کنم! همهی اینا برای یک آدم؟ مگه میشه؟
ا/ت : ولی اون خودش رو مقصر مرگ دخترش میدونه...چرا؟
آقای جانگ :..
۳.۷k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.